پنجشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۶

می نویسم. پس هستم


گاهی می شود که به خودم می گویم : راستس چرا وب لاگ می نویسی؟ به گمانم همه شما هم به این پرسش اندیشیده اید. از روی بیکاری است ؟ که نیست. درد دل است ؟ که هست . سنگ صبور است ، اما چیزی بیشتر. نگاه فردی و ویژه به جهان است ؟ که هست . بالاخره آدم چشم دارد و می بیند و نمی تواند از آن همه فلاکت و نکبتی که می بیند، چیزی باز نگوید. دست کم نمی توانی با خودت ناراست باشی. جستن جای گاه خود در اجتماع انسانی است ؟ که هست . از راه وب لاگ با جهانی بیرون از خویشتن خود آشنا می شویم و درس های زیادی از دیگرانی که زنده گی و رنج ها و شادی هایش را چشیده اند و پیروزی ها و شکست ها را تجربه کرده اند، می آموزیم. هر کدام از ما برای خود کتاب قطور و ناگشوده ای از سرگذشت های ناشناخته و ناشنوده است.

اما از چیزی که خیلی می ترسم این است که وب لاگ نویسی برایم به عادت تبدیل شود. از خوگیری به روندهای یکسان خوشم نمی آید. اگر چه به گفته هراکلیت بزرگ : در یک رودخانه نمی توان دوبار شنا کرد. خوگیری و عادت، نیروی پرسش گری و جست و جو را سست و کاهل می کند وهر چند وب لاگ نویسی هر بار با خودش چیز نو و آزمایش نشده ای به ارمغان می آورد ، اما ترسم از عادت است. از این که حرف هایم تکراری شوند و چیزی برای گفتن نداشته باشم و درد دل هایم پایان یافته باشد. شاید آن روز دیگر نباشم و یا شاید همین اکنون هم مرده ای سخنگو هستم. شاید. کسی چه می داند.

هیچ نظری موجود نیست: