برادر من در کشوری که ارزش جان آدمی از قیمت گور ارزان تر است ، چرا به مبارزه در راه بهبود زنده گی گرسنگان و پابرهنه گان بلوچ برخاستی؟ ریش می گذاشتی و تسبیح به دست می گرفتی و آیه بلغور می کردی و برج ساز می شدی. در غارت و چپاول مردم شریک می شدی و بی خیال فقر مطلق پیرامونت. اما مگر می شد چشمانم را ببندم؟ مهر نهادم را چه باید پاسخ می دادم؟ گفتم می تازم بر بانیان حکومت ضعیف کش و مستبد. رسوایشان می کنم در چشم مردم. می گویم و می نویسم تا می توانم. بگذار دهانم را ببندند که بستند. بگذار چشمانم را ببندند که بستند، اما حقیقت را که نمی توانند بکشند. وجدانم را نمی توانند از من بگیرند. مرگ را بر زندگی در جهنم روزمره برتر نهادم. روزی که مردم بیدار شوند. روزی که استبداد فروریزد. این صدای من است که باقی خواهد ماند. من نخستین سر به دار این حکومت انسان ستیز آدم خوار نبوده و آخرین هم نیستم. تا سکوت می کنیم. تا پراکنده ایم این داستان مرگ آور را پایانی نیست. حکومت خدا بر روی زمین همین بوده، شوخی که نداریم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر