چهارشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۲

كودتاي ژنرال ها ، آخوندها و لومپن ها
روز بيست هشت مرداد ۱۳۳۲ خيابانهای تهران به اشغال كسانی درآمد كه همواره و در هر حركت اجتماعی طرف قدرت را گرفته و مشام آنها بوی پول و قدرت را خوب می شناسد. اينها به خيابان آمده بودند تا با كمك ارتش و سازمان سيا ، دولت مصدق را سرنگون كنند. شاه كه خودش فرار را برقرار ترجيح داده بود و زير بال آمريكا در رم داشت تخم دو زرده اش را برای ملت عمل می آورد.
تنها چند تن بودند كه خبر از رويدادهای پشت پرده داشتند و می دانستند كه سازمان سيا با ياری عواملش در درون و بيرون حكومت اين كودتا را سازمان داده است. آنها هم تظاهرات راه انداختند هم ضد تظاهرات. حزب مقوايی توده هم كه حواسش آن طرف مرزها بود و نمی دانست كه دارند زير گوشش بمب می تركانند. البته اگر حواسشان هم بود تا دستور از بالا نمی آمد ، كاری نمی شد كرد.
آری سازمان سيا كودتا كرد و شاه بزدل هم در ميان سلام و صلوات آخوندها، الوات و فواحش و ژنرال های كيلويی و روشنفكران كباب دوست ، وارد كشور شد. بی خبر از آن كه همين سلام و صلوات فرست ها روزی خودش را هم به همان درد گرفتار می كنند.
مصدق رفت اما نام نيكی از خود در تاريخ ايران برجای گذاشت. هزاران تن از شريف ترين فرزندان اين خاك سوخته به جوخه های تيرباران سپرده شدند و رهبران آنها ماندند تا بيست و اندی سال بعد بيايند و ماتحت همان آخوندهايی را كه هم مشروطه و هم حكومت مردمی مصدق را با دوز و كلك هايشان به شكست كشانده بودند، ليس بزنند. من نمی دانم اين سرزمين لعنت زده ی ما كی از زير يوغ مذهب رها می شود؟

اين روده درازی برای اين بود كه بيايم سر اصل مطلب و آن هم انتشار كتاب « تمام مردان شاه » است. اين كتاب را روزنامه نگار آمريكايی آقای « استفان كينزر» درباره كودتا و نقش سازمان سيا و زمينه راه اندازی و اثرات آن بر ساختار قدرت در ايران نوشته است. كتاب مطالب خيلی تازه ای ندارد. بسياری از اسناد آن همانهايی هستند كه چند سال پيش برای نخستين بار در روزنامه نيويورك تايمز (نويسنده در همين روزنامه كار می كند) منتشر شد. نقطه قوت كتاب روايت روزنامه نگارانه و ساده رويدادهاست . او معتقد است كه ريشه ی بسياری از مشكلات خاورميانه و بويژه منطقه خليج فارس را بايد در اتفاقی كه پنجاه سال پيش در ايران رخداد جستجو نمود. يكی از عبارات كتاب كه از قول « د. اكسونس» آورده می شود ، نكبت و فلاكت ميهن فروشان را خوب تصوير می كند : « هرگز اتفاق نيفتاده كه افراد كمی با چنين سرعتی و با چنين دقتی بتوانند حكومتی را سرنگون كنند».
در كتاب آمده است كه محمد مصدق نخستين رهبر يك كشور جهان سومی بود كه توانست احترام بين المللی برای خود و كشورش كسب كند. او با ملی كردن نفتی كه تا آن زمان ميلياردها پوند به جيب انگليسی ها می ريخت ( در حالی كه كارگران نفت در فقر و محروميت می زيستند) محبوبيت فراوانی در ميان مردم پيدا نمود.
او از همه كس و همه چيز نوشته است. از حزب توده و خطر كمونيست و ترس آيزنهاور. از حقه بازی و دوز وكلك انگليسی ها و ترساندن آمريكا از مصدق توسط همانها. از بازگشت شاه و انقلاب ۵۷. و سر آخر هم نتيجه می گيرد كه تروريسم اسلاميان ريشه در همان كودتا و نفرت مردم از آمريكا به عنوان همكار شاه دارد.
بگذريم كه كتاب اين بابا نوشداروی پس از مرگ سهراب است ، اما آنچه كه خواننده آشنا با رويدادهای بيست هشتم مرداد را می آزارد ، ربط دادن بيست هشت مرداد با تروريسم اسلاميان است. او يا نمی داند يا خودش را به آن راه می زند و به آخوند ها امتياز می دهد. يكی از عوامل شكست جنبش ملی توطئه های ريز و درشت همين صاحبان مذهب بود. اينها صد سال تلاش مردم ايران را برای آزادی و دمكراسی در پيش پای انكير و منكير ذبح كرده اند. تروريسم اين آقايان چه ربطی به خشم بر حق مردم ايران از اقدامات كثيف دولت های كاخ سفيد دارد؟ مردم ما نارضايتی خود از سياست های آمريكا را با صدای بلند فرياد زده اند . آنها هيچگاه به مردم آمريكا نفرت نورزيده اند. آنها برای قربانيان رويداد يازدهم سپتامبر شمع روشن كردند. بين نارضايتی مردم ايران و نفرت كور و ضد بشری سران حكومت اسلامی ، دنيايی فاصله است. همين آقايانی كه تا ديروز در تظاهراتشان پرچم آمريكا را به آتش می كشيدند ، امروز بر سر رابطه نامشروع و ضد ملی و مخفيانه با آمريكا مسابقه می دهند و گردن يكديگر را می شكنند.
بگذريم اينها حرفهايی تكراری هستند و برای فاطی هم تنبان نمی شوند.
آری ، كودتا عليه مصدق سرمشقی شد برای دولتهای آمريكا تا همين حركت را در شيلی ، كنگو، گواتمالا ، ويتنام و ده ها جای ديگر تكرار كند. حالا هم كه روز روشن به بهانه كوتاه كردن دست ديكتاتورها به كشورها حمله می برند.
« همه مردان شاه » كتاب بدی نيست . به يكبار خواندن می ارزد. اگر كسی حال ترجمه آن را داشته باشد خوب است . روشنفكران مبارز ايران هم می توانند آن را بخوانند و هی الكی نروند توی خيابان زنده باد مرده باد بگويند.

شنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۲

از ناگفته ها بگو !
فرشاد ابراهيمی هم از كشور خارج شد. بی شك بيرون آمدن او رويداد مهمی در زندگی روزمره مردم ايران نخواهد بود. هزاران هزار ايرانی با دشواری های جانفرسا و برای نجات جان خود از زير تيغ رژيم اسلامی به بيرون از مرزهای ايران پناه برده اند. چه جان ها كه در اين سفرهای جانكاه ازكف نرفت. من خود شاهد از دست رفتن پای رفيق جوان همراهم در اثر يخ زدگی بودم و اندوه اينكه نمی توانستم كاری بكنم هنوز بر دلم سنگينی می كند . اين حادثه در روزهايی اتفاق افتاد كه فرشاد ابراهيمی و دوستان حزب الهی اش چماق بدست در خيابانها به دنبال دگرانديشان بودند. كسی نيست كه اين داستان پر از درد و غم را نداند. فرشاد ابراهيمی تازه شده يكی از اين هزاران، كه سالهاست دور از ميهن خود، بار غربت را بدوش می برند. من نمی دانم فرشاد ابراهيمی چرا از ايران گريخته است ، اما می دانم رژيمی كه با كسانی كه روزی در راه استواريش چماق ها زده اند به اين گونه رفتار می كند وای به حال مخالفينش. البته جمهوری اسلامی كسانی را كه خطرناك تشخيص بدهد و احساس كند كه برايش دردسر درست می كنند نمی گذارد كه براحتی از چنگش بگريزند. سرنوشت مختاری ها و پوينده ها و زيبا كاظمی هنوز فراموشمان نشده است. اين كه «خبرفروش» فلان روزنامه بردارد بيايد بيرون مرز بشود مزدبگير راديو آمريكا گلی به سر كسی نزده است . صد البته دنيای آزاد است و هركسی حق دارد هر گونه می پسندد عمل كند. اما اينها را به قهرمان بازی تبديل كردن ديگر ريشش درآمده است.
فرشاد ابراهيمی اگر دستش به خون كسی آلوده نشده باشد و از حد همان چماق زنی فراتر نرفته باشد. يك معذرت به ملت زجر كشيده ايران بدهكار است. او می تواند با افشاء روابط مافيايی درون رژيم و نقش تك تك افراد تا آنجا كه آگاهی دارد خدمت خوبی به مردم ايران بكند. همچنين حواس خودش را داشته باشد كه به دام رسانه ها و آدمهای هوچيگر كه از هر چيزی می خواهند لحافی برای خودشان درست كنند، نيفتد.
او اگر در گفتارش صداقت داشته باشد می تواند مبارزه با خودكامه گی و استبداد را با گفتن ناگفته هايش يك گام به پيش ببرد.

سه‌شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۲

نوشتن در سايه مرگ
صدای عبور موتورسيكلت از زير پنجره اطاقت ، لرزشی در دلت می افكند. چشمانت همواره در جستجوی تعقيب كنندگان است. از خانه كه بيرون می روی ، عزيزانت را می بويی و يادشان را با خود می بری. شايد برگشتی در كار نباشد.هنگام نوشتن بايد سمند خيال را تا درازنای تاريخ زبان بيری، در جستجوی واژه هايی كه بوی خطر از آنان برنخيزد. قلم را چنان اسير نمادهای پيچيده و كنايه های صد معنا كنی، كه خبر يك مسابقه ی فوتبال شبيه به رمانی مذهبی شود.نوشتن زير سايه ی سر نيزه و استبداد اين گونه است. مگر نه اينكه روزنامه نگار همان وقايع نگار روزانه است و كار او گزارش واقعيت؟ پس چگونه می توان در جامعه ا ی درهم ريخته و نابسامان و نكبت زده چشم بر همه چيز بست و زبان در كام گرفت؟

تا بوده وضعيت گزارش گران واقعيت در كشور ما همين گونه بوده است. بيهود نيست كه می گويند زبان سرخ سر سبز بر باد می دهد. روزنامه نگار ايرانی زير تيغ مرگ و زندان و شكنجه و دستگيری و هزار كوفت و زهر مار ديگر قلم می زند. بزرگترين دشمن استبداد و نادانی و جهل همين روزنامه نگارانند. به همين سبب نيز اينها در صف نخست قربانيان استبدادند.

روزنامه نگاری در ايران شعبده بازيست. خبر را بايد چنان گزارش كرد كه از چشم دستگاه سانسور پنهان و درچشم مردم آشكار و روشن باشد. و اين خود هنر بزرگيست. روزنامه نگار ما نه تنها امنيت شغلی كه امنيت اقتصادی هم ندارد. امنيت اقتصاديش در مقايسه با همكارانش در سراسر جهان نزديك به هيچ است.

بستن روزنامه ها و به زندان انداختن روزنامه نگار، عادی ترين رويداد روزانه است. حكومت خودكامه ولايت فقيه همين روشنگری ناقصی - كه در هزار لفافه پيچيده شده و با ايما و اشاره به پايمالی حقی اشاره می كند – را بر نمی تابد. آنها برای چشم ترسانی و بی خاصيت نمودن قلم روزنامه نگار دست به هركاری می زنند. دستگيری، شكنجه و اعترافات تلويزيونی و وثيقه های ميليونی از اين جمله اند.

و اما روزنامه نگاران با وجدان كه به راستی در خور نام اين حرفه ی شريف و خطيرند، سر خم نمی كنند و از دری ديگر وارد می شوند. آنها قلم زدن در زير شمشير حكومت را آموخته اند. مردم زبان رمز و راز آنها را می فهمند. درد آنجاست كه روزنامه نگار ما بايد در دو جبهه بجنگد. نخست با استبداد و دستگاه سانسورو سركوبش و ديگر با روزی نامه نويسانی كه از آب و علف استبداد می چرند و كارشان پراكندن جهل و خشونت است. حسين شريعتمداری ( بازجوی اوين‌) با يك روزنامه كيهان كار صد ها سازمان اطلاعاتی / امنيتی را يكتنه به پيش می برد. او و امير محبيان (رسالت) همراه با نوچه هايشان ، همواره انگشت اتهام را به سوی روزنامه و يا روزنامه نگاری نشانه رفته اند. بيچاره روزنامه يا روزنامه نگاری كه انگشت آنها بسويش نشانه رود. در يك چشم به هم زدن برادران لباس شخصی در صحنه حاضر می شوند و كاسه كوزه ی آن روزنامه را به هم ريخته و روزنامه نگارانش را چنان « ادب» می كنند كه نه تنها توانايی نوشتن را از دست بدهند ، كه تا پايان عمر اثر روانی حمله « پسران الله » آنها را رنج بدهد.

من خود شاهد يورش مغول وار اين اوباش به دفتر يك روزنامه بوده ام و ديدم كه چگونه ابزار كار روزنامه نگاران را از طبقه چهارم ساختمان به بيرون پرتاب می كردند و خبرنگاری را كشان كشان توی خيابان آوردند و در حالی كه او را می زدند می گفتند: « نمی دانی كه توهين به ولايت جرمش مرگ است ؟ » . ما به نظاره ايستاده بوديم. يعنی فلج شده بوديم و هيچ قدرتی برای كمك به آن خبرنگار بيچاره نداشتيم. درد و رنج ديدن آن صحنه هنوز بر روان من سنگينی می كند.

آری روزنامه نگار ما در چنين هوايی نفس می كشد و قلم می زند. امروز هم كه دست به اعتصاب زده اند و قلم بر زمين نهاده اند. بياييد هر كدام به سهم و توان خود صدايشان را به گوش جهانيان برسانيم و نگذاريم استبداد خودكامه صدای آنها را در گلو خفه نمايد.
انقلاب مشروطه : جرقه اي در يك تاريخ نكبت زده

انقلاب مشروطه خيزشی بود از سوی مردم ايران و ادامه پيكار هزاران ساله آنان در برابر استبداد شاه وشيخ. هدف روشنفكران و روشنگران موجد اين انقلاب ، بازگرداندن قدرت به مردم و پيوند دادن ايران
به قافلة تمدن جهانی ـ كه با شتاب از ما دور می شد ـ بود. « كار ملك بينهايت بی سامان » بود ، و حال « خلق به غايت پريشان و دست تعدی عمال دراز» و « بنياد حكومت بر ظلم». پديد آورنده اين وضع هم كسانی جز « علمای اعلم» و « قبله های عالم » نبودند.اين دو دسته ، يعنی شريتمداران اسلام پناه و سایّه گان خدا بر روی زمين، كشور را به ورشكستگی سياسی، اقتصادی و فرهنگی كشانده بودند.بحران اقتصادی و فقرو فلاكت روزافزون دل هر ايرانی با وجدانی را كه اندكی حس ملی داشت به درد مياورد. روشنفكرانی كه در اروپا تحصيل كرده بودند و با علل پيشرفت مردم آنجا ـ كه همانا راندن مذهب به درون كليساها و جدايی دين از دولت بود ـ آشنا بودند، ايدهای پارلمانتاريسم و مليت و قوانين عرفی و اجتماعی را با خود به ارمغان آوردند. مردم هم كه از ظلم و استبداد روحانيون و دربار به تنگ آمده بودند اين ايده ها را به گوش جان نيوشيدند. روحانيون كه حكومت و قدرت را زير افسار شريعت اسلامی می خواستند، از همان آغاز به توطئه گری و دسيسه چينی پرداختند. كاری كه قرنها به آن مشغول بودند و راهش را خوب بلد بودند. آنها نخست با تكفير روشنگران و سپس با جعل فتوا از سوی همكارانشان در نجف ( كه بسياريشان نانخور انگليس بودند) قصد داشتند درب نهضت آزاديخواهی را تخته كنند. وقتی كسی برايشان تره خرد نكرد ، رفتند در صحن شاه عبدالعظيم به تحصن نشستند. خواسته اشان چه بود؟ آزادی؟ حكومت قانون؟ پارلمان ؟ خير. خواسته اشان كه شاه هم نود درصدشان را پذيرفت عبارت بود از « عزل علاءالدوله از حكومت تهران ؛ عزل نوز از رياست گمرك ؛ برگرداندن توليت مدرسه مروی (كه چه شاه پسرهای تحويل جامعه داده است ) به خانواده ميرزا حسن آشتيانی ؛ تنبيه عسكر گاريچی كه در راه قم شرارت می كرد؛ تامين جانی به همراهان علما پس از بازگشت از تحصن ؛ و برداشتن تمبر دولتی از قبض مستمری علما ( اين يكی مهمترينشان بود). به قول يحيی دولت آبادی كه خودش هم از اين طايفه بوده : « اينها هر وقت كاری مخالف ميل آنها بشود، حوزه مقدس اسلامی را كه به منزله ی مترسكی است برای دولت ، تشكيل داده مقصودشان را حاصل می نمايند و ساكت می شوند». اگر بخشی از روحانيون به زرنگی خود را در درون اين جنبش جا زدند ، علتش تنها و تنها فشار مردم برآنان بود. تازه همين ها هم تمام تلاش خود را بكار بردند تا « مجلس اسلامی » را جايگزين خواسته اكثريت مردم يعنی « مجلس ملی » نمايند. ديديم كه پس از صد سال مريدان آنها چگونه مجلس اسلامی را علم نمودند و بی « كلمه ی قبيحه ی آزادی » . حالا اين مجلس اسلامی كه اين متوليان دين می خواستند چه بود؟ بر طبق فتوای سيد علی سيستانی « مجلسی كه احكام او مخالف شرع نبوی نباشد، و مشتمل بر امر به معروف و نهی از منكر و رفع ظلم و اعانه ی ترويج دين و نشر عدل مابين مسلمين باشد(نه غير مسلمين) . می بينيد درست قانون اساسی جمهوری اسلامی ايران. به راستی مگر ما را چه نكبتی فرا گرفته است ؟ اين مردم صد سال پيش شيخ فضل الله را به جرم مخالفت با خواست بر حقشان به سر دار می فرستند و صد سال بعد سرگل روشنفكران ايرانی جلال آل احمد اورا مظلوم ترين شهيد تاريخ می خواند ؟ و خمينی هم كه اساس حكومتش را بر تفكر او بنيان می گذارد. ای كاش روحانيون در همان زمان به مشروعه اشان می رسيدند و خودشان را صد سال زودتر به مردم نشان می دادند. دستكم اين عقده در گلوی آنها نمی ماند كه بيايند و انتقام يك انقلاب ناتمام را كه خودشان به شكستش كشانده بودند، صد سال بعد از مردم ايران بگيرند.
در كل تاريخ چهار صد سال اخير ( تاريخی كه اسنادش را هنوز نسوزانده اند ) هر حركتی كه مردم ايران به سوی يك تحول كيفی در راه پيشرفت و آزادی داشته اند به دست شاه و شيخ به نكبت و شكست كشانده شده است. علل شكست انقلاب مشروطه و جنبش های پس از آن را بدون يك بررسی ژرف در نقش مذهب ـ و اثر آن در اين شكست هاـ نمی توان به دست آورد. وقتی می گويم مذهب نظر به نقش آن بر فرهنگ انديشگی سياسی مردم ايران از چپ چپ تا راست راست ، دارم.
متاسفانه اكثر كسانی كه تاريخ مشروطه را مورد پژوهش قرار داده اند، باج های بی پايه ای به نقش روحانيت مترقی داده اند كه آدم نمی داند بازتاب اين ترقی خواهی را در كجا ببيند؟

شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۲

نامه اي از ايران

نامه اي است از سوي رفيقي و يار گرمابه و گلستان. من با بعضي از نقطه نظراتش- بويژه در مورد اينترنت - موافق نيستم . اما سخنش ازته دل است و فريادي است از ته چاهي. بخش خصوصي آن را برداشته ام
و فريادش را با شما تقسيم مي كنم كه درد همه ماست.


سلامي چون بوي خوش آشنايي !

عزيز جان پاك ما را فراموش كردي. سه ماهه نه نامه اي و نه يادي و نه سخني. شنيده ام كه سيلاب و بلاگ زدگي تورا هم برده. نظري هم بر ما كن بابا. ( جدي نگير) . دارم اينجا خفه ميشم. وقتي ميگم خفه ميشم شايد باور نكني ولي از ته دل ميگم. پاك خل و چل شدم. زده ام به سيم آخر. نمي داني اين معركه چطور پيش ميره. صد سال است گويا همينطوريم. ياد هدايت بخير. اونم فكر كنم حالش مثل من مادر مرده شده بوده.از دست اين رجاله ها و پيرمردهاي خنزرپنزري كه امروز همه كاره شوراي نگهبان و قوه قضائيه و امثالهم هستن. طفلك هدايت هم مث من خسته بوده از دست اين رجاله ها. تازه هدايت اونا رو توي قدرت نديده بود شايد. ملت در چنان خوابي فرو رفتن كه بوق ماشين هم بيدارشان نمي كنه.يه مشت جوان دانشگاهي و آدمهاي عاصي مث من كه زيادن توي اين ملك گل و بلبل، گهگاهي پيله اي ميدرانيم و فريادي مي زنيم كه ته چاه زندان اوين خفه اش ميكنن.

در و ديوار اين مملكت پر از شعاره. از تزكيه نفس اماره تا پند و اندرزهاي قلمبه سلمبه كه به سواد ما قد نميده و فرمايشات ننه كلثومي و هزار پرت وپلاي ديگر. تو مهد كودك و مدرسه و دانشگاه و صداو سيما و روزنامه هاو مجلات . همه جا تبليغه . تبليغ اصيل اسلامي. اما كو يه جو عمل. البته عمل هست. بگير و ببند و بكش و غارت و آش نذري خوري ، اگر عمل نيست پس چيه ؟ هركسي تفنگي به كول داره و بند نافش به محضر پاك و مقدس ولايت بنده، زير ديگ پلوش هميشه گرم و روشنه. به راستي و نيكويي قسم كه خفه شدم. بابا خفه شدم. دروغ ، فريب ، حقه بازي، دودوزه بازي ، صيغه، تقيه، منكرات، سرزيرآب كني، پشت هم اندازي واژه هاي مناسب رفتار روزانه حكومت با خودش و با مردمه. خوبه كه نيستي و ببيني. توي خيابون كه راه ميري از يكسو چهره ي فقر و بيچارگي و درماندگي را ميبيني و از سوي ديگه اين قشر تازه بدوران رسيده كه از راه بازار سياه و كوپن بازي به نان و نوايي رسيده اند و روز وشب دعا به جان عسگراولادي و هيئت موتلفه مي كنن. همه با ريش هاي ميزان شده و قدهاي كوتاه و خپله با گردن هاي كلفت( نخند به جان مادرم راست مي گويم). و ماشين هاي بنز آخرين سيستم و لابد هديه صدر اعظم آلمان به برادران نفت فروش و پسته فروش و قالي فروش. اينها براي رسيدن به آب و علف از هيچ كاري رويگردان نيستند. نه ايماني و نه اخلاقي . نه ناسوتي و نه لاهوتي. آن زرده به تخم نياورده، جزايري و پسر طبسي را مي گويم ، قطره اي از اين دريا هستن. من نمي دانم اين مملكت چقدر ثروت دارد؟ هم اينها افسار هزاران جوان بيكار و مفت خور را به اسم بسيجي و لباس شخصي هزار اسم ديگه در دست دارن و از كيسه ثروت لايزال خلق قهرمان ايران اونها رو پروردن و مي پرورن و تا بن دندان به چاقو و هفت تير و شوشكه مسلحشان مي كنن تا حافظ حكومت شخصي باندهاي مختلف مافيا بشن. ملت هم كه از صبح تا غروب ميدود تا شكمش را سير كنه. آدم هست كه سه تا كار داره. يعني نزديك به بيست ساعت سگدو زدن. البته بسياري هم با همين سه شغلي هاي نان و آب دار پيه افتاده زير دمبشان و خوششان هم مياد و هورا هم ميكشن . و كاري هم به كار هزاران كودك پژمرده آدامس فروش و فال حافظ فروش ندارند و ككشان هم نمي گزد كه اين خيل بيمار و بيكار و گرسنه چگونه ارتزاق مي كنن.كلاه گذاري ( براشتنش پيشكش) و دروغ بافي و خالي بندي و نارو زدن مث آب خوردنه( زرتشت بخواب كه ما بيداريم) . بابا خفه شدم از اين همه تزوير و ريا. يارو مي خواد گزارش فوتبال پخش كنه اول يه ساعت در فضليت اخلاق و جوانمردي و تزكيه نفس و هزار كوفت زهر مار ديگه حرف ميزنه بعد نيمساعت فوتبال پخش مي كنه .

اگه توي گرماي چهل و چند درجه تهران اين رانندگان زحمتكش اتوبوس و تاكسي و شخصي را ببيني كه چگونه عرق از چاردرز بدنشون سرازير ميشه براي اين يه لقمه نون لعنتي اونوقت ميفهميدي چرا هميشه ميگم كه دارم خفه ميشم.اين يه قلم براي دق مرگ كردن يه لشگر انسان واقعي كافيه. حكومتيان عزيز هم كه مار خورده و اژدها شدن . با برنامه ريزي دقيق اين دستگاه خفقان و سانسور و سركوب را پيش مي برند.هر روز يه عده اي را دستگير مي كنن و مي برن توي اوين ادب مي كنن و بعد مي روند سراغ دسته بعدي.اينها فن بازي را خوب بلدن. كاهش ارزش بشر رو مي بيني؟ همين آقاي خاتمي را ببين ( شنيده ام كه دانشجويان بورسيه اي و دست چين شده طبل اصلاحات نشده را در اروپا و كانادا مي زنن؟) همين آقاي خنده رو شده لالايي كه در گوش چوپان خسته مي خوانند تا گرگها با آرامش به گله بزنند. يه عده از خدا بي خبر هم فكر مي كنن علي آباد هم دهي است . دور حاج آقا را گرفته اند به به به و چهچه گفتن براي كار نشده. تازه به همين ها هم رحم نكردن. اين بازماندگان نيرويي را كه به هر حال از ته دل به اصلاحات رسيده بود ، گرفتن و انداختن توي سياهچال اوين كه آب خنك بخورند. بقيه هم مث سروش نامه مي نويسند به رييس جمهور مقوايي و به او از ريا و نيرنگ حكومتيان شكوه مي برن. خنده دار نيست ؟ ( از حق نگذريم نامه سروش جاندار بود و خطاب به ملت. اما گوش شنوا كو؟ ) مي داني ، اينها از يه چيز خيلي هراس دارن و اونهم تشكيلات زدنه. تا چارتا كارگر يا دانشجو و يا هنرمند دور هم جمع ميشن و مي خوان تشكيلات و دم دستگاهي راه بيندازن ميريزن و بساطشان را به هم مي زنن. يادت هست چه به سر بچه هاي كانون نويسندگان آوردن. يا كشتنشون يا به خارج تاروندنشون. آنجا توي خارج شنيده ام كه همه تشكيلات ها رو منحل كردن ؟ همه تبديل شدن به سايت راه انداز و وبلاگ نويس؟ اينجا هم از اين بازي ها زياد است. خيلي هم امكانات درست كرده اند. گول اين فيلتر بازي ها را هم نخور. خودشان ميدونن چطوري جماعت را سرگرم كنن. الان هر بچه حاجي و آقازاده اي شده وارد كننده كامپيوتر و ابزارو امكانات اينترنتي. حرفم را به دل نگيري و فكر نكني دارم سرزنش مي كنم يا خط مشي ميدم و يا خداي ناخواسته با اينترنت و وبلاگ سر مخالفت دارم . نه ، بحث اين نيست. اينترنت اگر درست بكار گرفته شود كه نور علي نور است. همين سايت گويا كه به هر حال از همه كس و همه جا خبر و گزارش و تحليل مي زند كافي هفت پشت ماست. وبلاگ هاي خوب هم زياد است . اما قضيه چيز ديگري است. جوانان ايران را به ويژه مي گويم. جواني كه تمام وقت آزادش رو توي چهار ديواري خانه و در لاك خودش بسر مي برد و در دنياي بيرون را بر خودش مي بنده، از كجا مي تونه اجتماعش را بشناسه. جوانان را ا تميزه مي كنن. اتم هاي تك تك. تيراژ كتاب هنوز روي همان سه هزارو چهار هزار است. براي يك مملكت هفتادو چند ميليوني. ميفهمي چي ميگم؟ همين جوان تا پايش را از خانه بيرون ميذاره ، با خيل عظيم كودكان خياباني، بيكاران و دست به دهان مانده ها روبرو مي شود و خونش به جوش مي آيد. و دنبال راه و چاره مي گردد. وگرنه كودك خياباني نه مي تواند وبلاگ بنويسد و نه مي تواند بخواند.

براي نمونه همان جريان سياسي معروف چپ كه من هم روزي بدان تعلق خاطري داشتم و حضوري در داخل هم ندارد به جاي راه و چاره جويي براي حضور در مبارزات روشنفكران و دانشجويان در ايران خودش را منحل كرده در دو سايت اينترنتي كه تازه با هم رقابت مي كنند. يكي سينه زن زير علم حضرت بوش شده و ديگري هم فكر مي كند دارد توي اينترنت انقلاب مي كند. همان تشكيلات زهوار در رفته مي توانست حركتي بكند در حد قد و قواره خودش. پس چي شد . هيچ؟ چشممان روشن ! شايد من زيادي به حضرات خوش بينم. و اما بيشترين حرص را از دست اين دانشجويان بورسيه اي مي خورم. اينها تا سالها پيش دسته تشكيل مي دادن براي ترور نيروهاي فعال در خارج بعد كه دستشان در قضيه ميكونوس رو شد زدن به خطي ديگر. هر زرده به تخم نياورده اي كه اينجا توي روزنامه هاي صنار و سه شاهي مطلبي مي نوشت ( به اسم روزنامه نگار. چه بي قدر شده اين حرفه شريف در اين مملكت) مي آيد آنور آب و مي شود پهلوان از زنجير گريخته. يا خودش را ميگذارد در اختيار راديو آمريكا و يا نانخور فلان فرستنده راديو تلويزيوني كه اسم نمي برم.اين هم از ترقي اين آقايان وطن دوست. لامصب ها آنجا هم دست نمي كشند از لاف در غربت زدن. اين ها عمله و اكره خودشان هستند. تا دستشان رسيد آدمهاي چيزدان و دلسوز اين مملكت را كشتند و هر آدمي را كه در خارج منشاء حركتي بود ترور كردند و سپس شروع كدن به دانه پاشيدن و سيل پناهندگان ديروز شدند توريست هاي امروز كه بيايند و با پول خارجي به ما بدبخت بيچاره ها پز بدهند . خفه شدم . خفه . حالا هم كه كوچك ابدال هاي بورسيه اي و خبرنگاران قلابي را مي فرستند آنجا تا همين فضاي اينترنتي را كه داريد تويش نفس مي كشيد آلوده كنند. اگر خواستي ليستي از آدرس هاي وبلاگ و سايت هايشان را برايت مي فرستم. تا ببيني كه بي اطلاع نيستم. گفته بودي كه دلت تنگ شده است براي اينجا و آرام و قرار نداري و شب ها خواب ايران را مي بيني. ننه من غريبم در مياري يا هپلي شدي؟ مي خواهي شب و روزت كابوس بشه؟ فكر مي كني در اين اندوه سرا چي ميگذره . بابام جان زمان اينجا ايستاده. اگه يه هفته مي آمدي و مي ديدي آن وقت خوابش را هم نميديدي. دل سنگ بايد داشته باشي تا بتواني دو روز اينجا با چشم گوش باز دوام بياري. اگه اين اوضاع درهم ريخته و بي ريخت را ببيني يا خودت را ميكشي يا ميزني به كوه. كسي كه عادت به اين روزمرگي نداشته باشه، دوام نمياره. اونم شماهايي كه پشتتان باد خورده.

خفه شدم . اينو از ته دل ميگم. باور كن دلم براي يه سگ هار مث شاه يا پينوشه تنگ شده. اونا حداقل مي زدن توسر ملت و خفشون مي كردن ولي ديگه موعظه اخلاق و انسانيت و تزكيه نفس نمي فرمودن. زياده رفتم . مرتب ميشم و ميرم سر خودمون . حالا بعد از چندي نامه اي برات نوشتيم و خودمان شديم آخوند روضه خوان . چكار مي شود كرد اينجوري تربيت مان كرده اند..................