چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۵

بغداد در آتش

« Riverbend » نام مخفی دختر عراقی است که از بغداد وب لاگ می نویسد. وب لاگ نوشتن را پس از اشغال عراق توسط نیروهای آمریکایی آغاز کرد و تا امروز آن چه را که بر سر مردم عراق رفته و می رود، در یادداشت های روزانه اش آورده است. برگزیده ای از نوشته های وب لاگی او را انتشارات فمینیست نیویورک به صورت کتابی چاپ و پخش کرده که من در این جا بخش هایی از آن را که شباهت آشکاری با وضعیت مردم ایران در زیر چکمه های پاسداران و آخوندها دارد می آورم.

« هر چند من از اشغال کشورم توسط آمریکایی ها نفرت دارم ، اما از سربازان آنها متنفر نیستم .. یا بهتراست بگویم بعضی وقت ها از آنها هم متنفر می شوم. هنگام بمباران من از همه گی آنها نفرت دارم. هر روز و هر شب را ما با ترس از بمب بعدی، هواپیمایی بعدی و انفجاربعدی به سر می بریم. من از همه گی نفرت دارم زمانی که در تاریکی زیرزمین نشسته ایم و وحشت و هراس چهره خانواده و آشنایانم را پر کرده است.
یازدهم آپریل از آنها نفرت دارم ، یک روز سرد خاکستری : روزی که یکی از آشنایانم شوهر ، پس و دختر کوچکش را از دست داد. یک تانک بر روی ماشین آنها رفت و این بخت برگشته گان را که در حال گریز از خانه خود بودند به قتل رساند.
سوم ژوئن از آنها نفرت دارم. زمانی که ماشین ما را بدون هیچ دلیلی در وسط شهر بغداد متوقف کردند و ما ( سه زن ، یک مرد و یک بچه ) می بایست از ماشین پیاده شد و به ردیف در گوشه ای بایستیم و آنها پس از بازرسی ماشین و وسایل شخصی ، به بازرسی بدنی ما پرداختند. من فکر نمی کنم روزی بیاید که من بتوانم برای توصیف آن تحقیر و توهینی که در هنگامه بازرسی بر ما روا داشتند ، واژه ای بیابم. »
« این جنگ با نام مبارزه علیه سلاح های کشتار جمعی آغاز شد. وقتی که هیچ گونه مدرکی مبنی بر وجود چنین سلاح هایی پیدا نکردند به ناگهان جنگ تبدیل شد به جنگ علیه تروریسم . آنگاه که دیگر شواهد و مدارکی دال بر همکاری صدام با القائد نیافتند نام جنگ هم تغییر کرد و به جنگ برای آزادی عراق تبدیل شد. برای من فقط اشغال نام دارد.
زنان تنها نمی توانند از خانه بیرون بروند. هر وقت می خواهم از خانه بیرون بروم باید همراه با برادر، پدر، عمو و یا پسرخاله ام باشد. به نظر می رسد که زمان را پنجاه سال به عقب باز گردانده ایم. ..... پیش از جنگ پنجاه درصد از دانشجویان دانشگاه ها زن بودند. بیشتر از نصف نیروی کار عراق را زنان تشکیل می دادند. امروز از این خبرها نیست. رشد سریع بنیادگرایی در عراق ترس آور است. پیش از جنگ پنجاه و پنج درصد زنان بغداد با حجاب بیرون می آمدند. من هیچگاه حجاب نداشته ام ، اما بسیاری از نزدیکانم حجاب دارند. مسئله این است که پیش ترها برای کسی مهم نبود که چه کسی حجاب دارد یا ندارد. ....اما حالا مشکل بنیادگرایان خیابانی شده است. من هم زن و مسلمان هستم. پیش از اشغال عراق خودم تصمیم می گرفتم چه باید بپوشم و یا نپوشم. .. اما حالا نمی توانم با شلوار Lee بیرون بروم. یک پیراهن بلند و یک بلوز گل و گشاد روی آن لازم است ، تا دچار حمله و یا تحقیر و توهین و آدم ربایی بنیادگرایان نشوی. بنیادگرایانی که آزاد شده اند.
دختر خاله چهارده ساله ام ( که معدل درسی او بسیار بالاست) می بایست یک سال دیگر دوبار همان کلاس قبلی را طی کند. چرا؟ پس از اشغال خانواده اش او را در خانه نگه داشته و از رفتن او به مدرسه جلوگیری کرده اند . چرا؟ برای این که « شورای انقلاب اسلامی عراق » ( کوتاه شده به انگلیسی ( Sciri
اتاقکی کنار مدرسه برپا نموده و به تفتیش و تحقیر بی حجاب ها سرگرم است. مردانی با عمامه های سیاه و فیگورهای مشکوک پوشیده در جامه های از سر تا پا سیاه به پاسداری از دخترها و معلم ها می پردازند. این چهره های خشن، نگاه پرسنده ، محکوم کننده و تحقیر آمیز خود را به سرتا پای دخترانی که حجاب ندارند می اندازند و به آنها هشدار می دهند. در بعضی نقاط به صورت دخترانی که حجاب اسلامی را رعایت نکنند اسید می پاشند. ( Sciri که من Scarey ترساننده را بیشتر ترجیح می دهم ) در سال 1982 در تهران تاسیس شد. هدف آن برپا کردن انقلاب اسلامی به سبک ایران در عراق بود. آرزوی آنها دینی کردن حکومت عراق به رهبری شیعیان است. آنها طوری نشان می دهند که پشتیبانی شیعیان عراق را با خود دارند. حقیقت این است که بسیاری از شیعیان هراس شدیدی از به قدرت رسیدن این جماعت دارند.....»
« ماه پیش یکی از باهوش ترین مهندسین الکترونیک در عراق به نام حنا عزیز جلوی چشم همسر و دو دخترش به قتل رسید. گروه بنیادگرای سپاه بدر او را تهدید به مرگ کرده بود. به او گفته بودند که زن است و باید در خانه بماند. اما او اعتنایی به آنها نکرده بود . کشور به تخصص او احتیاج داشت . نه می خواست و نه می توانست در خانه بماند. در تاریکی شب به خانه اش آمدند و او را با رگبار کلوله به قتل رساندند. او نخستین نبود و آخرین نیز نخواهد بود.»

پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۵

بار و پله

خانه کشی با هزار مکافات تمام شد. بردن بار از هفتاد پله کار آسانی نبود. صد البته اگر دوستان نازنین نبودند که کار بسیار مشکل تر می شد. آن هم با این کمر درد لعنتی. هنوز هیچ احساسی به این زیستنگاه نو ندارم. گویا در این جا غریبم. امروز تازه موفق شده ام که کامپیوتر را روشن کنم و خبری از زنده بودنم به شما بدهم. کارهای بسیاری باید انجام بدهم. از کمدسازی بگیر بیا تا کابل کشی و کارهای خرده ریز دیگر که معلوم نیست تا کی طول می کشند. دلم برای همه عزیزان وب لاگ نویس تنگ شده است، اگر چه در این مدت از خواندن وبلاگ ها کوتاه نیامده ام . به امید پایان این کارهای طاقت فرسا و لعنتی. به راستی که کسالت بارترین و زجرآورترین کار ممکن خانه کشی است.