جمعه، مهر ۱۸، ۱۳۸۲

مشغول معالجه ي يكي از بيمارانم بودم كه صداي همهمه اي در راهروي بيمارستان محل كارم پيچيد. ايوان با چهره اي خندان جلو آمد وبسته ي شكلاتي را
كه به اتفاق ديگر همكارانم خريده بود به من داد و گفت ، تبريك ميگويم. من هاج و واج مانده بودم. گفتم : تبريك براي چي ؟ گفت : مگر خبر رانشنيده اي ؟ گفتم : كدام خبر ؟ گفت : هم ميهنت شيرين عبادي برنده ي جايزه ي صلح نوبل شده است. ديگر نتوانستم جلوي خودم را بگيرم . صورتش را بوسه باران كردم و اشك شوق از چشمانم سرازير شد.
هنگام نهار همگي دور من جمع شده بودند و درباره شيرين عبادي مي پرسيدند.
شيرين عبادي شير زن هم ميهنم ، در زير فشار حكومت ملاها براي حقوق زنان و كودكان مي رزمد. او مبارز راه دمكراسي و حقوق بشر است. واين جايزه چه شيرين است براي مردم ايران و براي شيرين خودش. امروز را سر از پا نشناخته ام. تمام روز به بيمارانم گفته ام : تبريك نمي گوييد؟ و آنها پرسيده اند : تبريك براي چي و من برايشان از زندگي و مبارزه شيرين عبادي سخن رانده ام.
چه سخت بود كه هموطني در آنجا نبود تا در آغوشش بگيرم و اين شادي را با او قسمت كنم.
كميته صلح نوبل دليل جايزه دادن به عبادي را مبارزه او در راه حقوق بشر و دمكراسي در ايران عنوان كرده است. دادن جايزه به او، بي شك اثرات مثبتي بر روي مبارزه مردم ايران در راه برقراري دمكراسي در ايران خواهد گذاشت.
اين جايزه در حقيقت شناسايي مبارزات دمكراتيك مردم عليه رژيمي است كه نزديك به يك ربع قرن خون آنها را در شيشه كرده است. اميدواريم كه شيرين عبادي از اين رويداد فرخنده نهايت بهره برداري را براي شناساندن بيشتر مبارزات مردم براي آزادي، سود ببرد.
ديگران چه مي گويند:
لخ والسا : دادن جايزه به شيرين عبادي اشتباه بزرگي بود. جايزه را بايد به پاپ مي دادند.
نماينده وزارت خارجه كشور نروژ: دادن جايزه به عبادي بسيار خوشحال كننده بود. اين رويداد تاثير زيادي بر روي روند دمكراسي در ايران خواهد داشت.
پاپ : من از دادن اين جايزه به يك زن مسلمان خوشحالم. اين امر باعث ساختن پل دوستي مابين مسلمانان و مسيحيان خواهد شد.
رهبر حزب مركز نروژ ( حزب در دولت): اين زن شجاع ارزش بردن جايزه را دارد.
رهبر حزب كارگر نروژ: اين جايزه ، مهم ترين جايزه نوبلي است كه پس سالهاي سال داده شده است.
پروين كابلي ( انستيتوي بين المللي مبارزه براي حقوق زنان ايران ) . دادن اين جايزه به عبادي دهن كجي به مبارزان واقعي حقوق بشر در ايران است. شيرين عبادي با قانون اساسي موافق و اعدام را قانوني مي داند.
نخست وزير نروژ: اين مهمترين نشانه شناسايي يك زن شجاع است. دادن اين جايزه كمك بزرگي به پيشبرد حقوق بشرو دولت قانوني و دمكراسي در ايران است.

دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۲

ما فلك زده ترين ساكنان اين جهانيم
پرداخت رشوه های كلان توسط شركت های بزرگ كشورهای سرمايه داری به آخوندها و آقازاده هايشان دل هر ايرانی آزادی خواه را به درد می آورد. نمونه شركت نفتی نروژی ، چيز تازه ای نيست. سال های سال است كه اولياء دين بر ثروت و منابع ملی مردم ايران چنگ انداخته اند و اشتهای آنها سيری ناپذير است.

درد بزرگتر اما، كشورهايی هستند كه سنگ دمكراسی را به سينه می زنند. در اين كشورها مردم از دمكراسی نسبی و به همراه آن از رفاه نسبی بر خوردارند. آنها برای نگه داشت اين رفاه و آن دمكراسی محتاج ثروت اند. درسايه فقر دمكراسی پا نمی گيرد. از همين رو دولت های اين كشورها جاده صاف كن شركت های بزرگ سرمايه داری در جهان پيرامونی هستند.

اين شركت ها بدون وجود پيمان های سودآور در جهان پيرامونی و استفاده از منابع غنی و نيروی كار ارزان آنها ، توان ادامه كاری را ندارند.

رسانه های گروهی در اين كشورهای دمكراتيك، آزادند كه هر چه می خواهند بگويند و بنويسند. اما خط كلی اين رسانه ها در اكثر موارد با موضع گيری های جهانی دولت هايشان همخوانی دارد. اگر آلمان و فرانسه در جنگ عراق در برابر آمريكا می ايستند ، رسانه های اين كشور ها هم – كه از اسثقلال كامل هم برخوردارند- بوش را تبديل به شيطان بزرگ می كنند. در جنگ افغانستان و يوگسلاوی اما آمريكا فرشته بود.

امروز كه مسئله دستيابی ايران به بمب اتمی موضوع روز است ، رسانه های همگانی پر است از مطالبی درباره نقض حقوق بشر در ايران . همين جريان افشای رشوه خواری پسر رفسنجانی در اين راستا بود، و گرنه اين قرارداد ناعادلانه يكسال است كه بسته شده و دولت نروژ هم از آن به خوبی اطلاع داشته است.

واقعيت تلخ اين است كه افكار عمومی در اين كشورها و توسط همين رسانه ها { كه در نود درصد موارد متعلق به سرمايه داران گردن كلفتی مثل مردوخ هستند‍} به گونه ای هدايت شده كه به مردم جهان پيرامونی به مثابه انسان هايی درجه دوم نگريسته می شود. آدمهايی كه هنوز در قرون وسطی می زيند و از مرحله بربريت بيرون نيامده اند. به همين خاطر هنگامی كه درباره حمله به عراق از مردم نظرخواهی می كنند ، نزديك به هفتاد درصد به بوش رای می دهند.{من از افكار بيدار و روشنفكرانه اين كشورها كه بيش از پانزده درصد نيست ، چيزی نمی گويم. كه آنها بيدارند و اعتراض خودشان را می كنند.}

اگر در عربستان سعودی زنان اجازه رانندگی ندارند ويا آنان را سنگسار می كنند و يا زنان در ايران در زندگی سياسی / اجتماعی نقش چندانی ندارند و يا سنگسار می شوند ، چيز مهمی نيست . نفت كه دارند. آپارتايد جنسی در ايران و عربستان و صندلی ويژه بانوان در اتوبوس ها و صف ويژه و رشته های دانشگاهی ويژه و پوشش های ويژه و قوانين ويژه و تحقير كننده و... مهم نيست . نفت كه دارند. قالی های قشنگ كه می بافند. پسته های خندان كه دارند.

در اروپا زنان از دمكراسی نسبی برخوردارند و زندگی اشان با زنان كشورهای پيرامونی از زمين تا آسمان فاصله دارد.آنها زنان ما را از روی كتابهايی چون بدون دخترم هرگز می شناسند و خيلی كه هنر كنند برای اين زنان غصه می خورند. شرايط زيستی و تحقير روزانه ای كه بر زنان ما می رود را نمی توانند درك كنند.

چپ راديكال در اين كشورها وجدان اجتماعی بيدارتری دارد، اما متاسفانه بسياری از آنان هنوز هم در رويای ضد امپرياليسم بودن رژيم اسلامی غوطه ورند. آنها هم بر نقض حقوق بشر در ايران چشم می پوشانند.

شگفتا كه زنان طبقه متوسط و بالای اين جوامع كه از تحصيلات گسترده تری برخوردارند و بيشتر به راست گرايش دارند از مدافعان حقوق زنان در كشورهای پيرامونی هستند.

همين شركت نروژی كه سبيل پسر رفسنجانی را چرب كرده در عربستان هم بسيار فعال است . اينكه در عربستان سعودی و ايران حقوق ابتدايی انسانها به خشن ترين شكل موجود پايمال می شود و از آزادی بيان و عقيده و مذهب و اجتماعات خبری نيست و مجازات های عصر بربريت بر مردم روا داشته می شود، برای آنها اهميت چندانی ندارد. اين شركت در تمامی كشورهايی كه فساد و نكبت سرتاپايشان را گرفته سرمايه گذاری دارد( نيجريه . آنگولا . آذربايجان و...) . تازه اين شركت نود درصدش متعلق به يكی از دمكرات ترين دولت های جهان است. دليل احمقانه ای هم كه در اعتراض به اين گونه تحقيرها و روابط فاسد اقتصادی می آورند اين است : اگر ما نباشيم ديگران جای ما را می گيرند. دليلی كه به لحاظ انسانی و اخلاقی برای يك جامعه دمكراتيك بسيار بی ارزش است.

نا گفته نماند كه گناه فساد و فقر و جهل و فلاكت ما تنها به گردن آنها نيست. حكومت های استبدادی و آدامخوار كه شالوده اشان بر دزدی و غارت و رشوه خواری از ثروت های ملی بنا شده ، گناه كاران اصلی اند.

می خواستم بگويم كه جهان پرآشوب ما بسيار غم انگيز است و دل هر آدم بيداری را به درد می آورد. ما مردم پيرامونی گويا فلك زده ترين ساكنان اين جهان دردآلوديم.

دفاع از جنايت ، مطلق جنايتكاري است.


فردی به نام فتاح غلامی در سايت بازتاب به دفاع از هولناك ترين رويداد تاريخ معاصر ايران برخاسته است.نوشته اين فرد ( كه خود شايد يكی از دست اندركاران اين جنايت باشد) نخستين اعتراف و سندی محكم دال بر انجام اين فاجعه ملی است. او اعدام ها را تائيد می كند و بر اينكه اين كشتار ها به فرمان خمينی و با سركردگی ريشهری انجام گرفته صحه می گزارد. او با بی بتگی تمام تلاش می كند كه زندانيان قتل و عام شده را تروريست بنامد و لابد قتلشان را هم واجب. و در اين كار الحق كه چه پيزری لای پالان آدم كشی های رژيم اسلامی می گذارد. او می گويد چون زندانيان مجاهد بوده اند و سالها پس از آن رويداد، كشورهايی اروپايی و آمريكا آنها را تروريست خوانده اند، پس جمهوری اسلامی كه از سالها پيش اين قضيه را می دانسته حق داشته كه آنها را “ معدوم “ كند. و دروغ هايش از همين جا شروع می شود . همه می دانند كه زندانيان سياسی قتل و عام شده اعضا و هواداران ده ها حزب و سازمان گوناگون بوده اند و تنها مجاهدين نبوده اند.
يكی نيست از اين نان خور ارتجاع بپرسد : اگر حكم تروريست در حكومت جنابعالی اعدام است ، پس چرا ترور كنندگان بختيارها و قاسملوها و فرخزاد ها و ده ها تن ديگر را ـ كه توسط دادگاه های بين المللی نيز محكوم شده اند ـ اعدام نمی كنيد؟ چرا سعيد عسگر تروريست مشهور را ارتقاء مقام می دهيد؟ سران القاعده كه قاتل هزاران انسان بيگناه هستند چرا مورد پذيرايی قرار می گيرند ؟ می دانم كه پرسش نهادن در برابر اين فرد آب در هاون كوبيدن است .
آقای غلامی كه برای رسيدن به آب و علف و سهم بری از ثروت های ملی چنين بی آزرم دست به قلم برده و ازكشتار هزاران تن از بهترين جوانان ايران جانبداری می كند، از خودش پرسيده كه در عقب مانده ترين كشور ها هم كسی را بدون محاكمه اعدام نمی كنند؟ بی آزرمی هم مرزی دارد. اگر جرم ترور در جمهوری اسلامی اعدام است ، چرا به جای دستگيری و اعدام تروريست های قتل های زنجيره ای وكيل آنها را در زندان انداخته ايد و به تروريست ها مدال می دهيد؟ صد البته من خواهان اعدام هيچكس نيستم . تنها می خواهم دروغ اين پادوی استبداد را رو كنم.

دوغاب ماليدن به اين ديوار چركين كه نقش كينه های قرون وسطايی بر آنها شتك زده است ، ناممكن است. با اين قصه های بچه گول زن نمی توان چهره ی نكبت زده ی حكومت عدل اسلامی را پوشاند. اين روايات جعلی پيشترها از سوی استاد بزرگ فلسفه ی مرگ و شكنجه حضرت حجت حق آقای لاجوردی بسيار تكرار شده است. آن استاد كه امروز نام خيابان و ميدان هم برايش علم كرده اند، از ريشه منكر وجود زندانی سياسی در ايران بود. او اوين را دانشگاه ناميده بود و زندانيان تيره بخت را فرزندان و دانشجويان خودش می دانست.

اگر آقايانی كه خود را اصلاح طلب می دانند در مورد اين تلخ ترين و اندوه بارترين رويداد مهر سكوت بر لب زده اند و ميدان را برای سايت بازتاب باز گذاشته اند، چيزی از ابعاد فاجعه نمی كاهد. هزاران خانواده ی داغديده سند استواری هستند كه تا يك تن از آنان باقيست ، قاتلان بايد پاسخگوی او باشند.

شگفتا ! بر كشورم چه رفته است كه شخصی با چنين ژست ماليخوليايی و بيمارگونه بردارد و بنويسد كه كشتيم و خوب كرديم و حقشان بود و تازه بر سر تعداد كشته شدگان به نيروهای آزاديخواه بتازد و بگويد چرا تعداد آنها را زياد می كنيد. غافل از اينكه نامهای گردآوری شده هنوز مشتی از خروارند . تازه گيريم كه اينها يك تن بوده اند. هيچ كسی حق كشتن آن يك تن را به جرم دگرانديش نداشته و ندارد.

بر كشورم چه رفته كه هيچكدام از نيروهای كه شبانه روز سرگرم نوشتن نامه به آقای خاتمی هستند ، از اين فاجعه كه كوس رسوايی حكومت را بر سر بازار دنيا كوفته چيزی نمی گويند و حتی ناله ای هم سر نمی كنند. همين سكوت ها هستند كه به اين شاگرد مكتب حسين شريعتمداری و سعيد امامی اجازه داده است كه چنين سينه سپر كند و به كشتن زندانيان بی دفاع افتخار كند.

نكند اين جناب فكر می كند حالا كه آب ها از آسياب افتاده قضيه را ماستمالی كنيم و گردن تروريست بودن زندانی ها بيندازيم. غافل از اينكه دندان های اين گرگ چنان بر همه آشكار شده كه هر شنگول و منگولی هم كه شيپور از خواب بيدارش نمی كند ، بر اين مظلوم نمايی می خندد. می بينيد كاهش بشری را ؟

قلم زدن هم ناندانی شده است برای عده ای مرده خور و دربان گورستان كه تلاش می كنند از آش نذری ثروت های ملی مردم ايران سهمی به جيب بزنند و ماليخولياس بزرگنمايی و مشهوريت را حتی اگر به قيمت جانبداری از جنايت باشد ، ارضا كنند.

جانبداری از اين جنايت هولناك خود بدترين جنايتهاست . گويا دست اندركاران سايت بازتاب به آن افتخار می كنند.

غارت ثروت هاي ملي از سوي خاندان رفسنجاني
دوستی از نروژ با من تماس گرفت و از پرونده ای كه مربوط به ايران است و جارو جنجالی در روزنامه ها به راه انداخته صحبت می كرد. پرونده درباره رشوه خواری است و پای شركت نفت نروژ StatOil و پسر رفسنجانی در ميان است. اين شركت كه يك قرارداد هفت ميليارد دلاری با ايران برای استخراج و بهره برداری از گاز (پارس جنوب ) ايران بسته است ، از سوی روزنامه ها متهم است كه نزديك به هشت ميليون دلار به پسر رفسنجانی ( مهدی ) رشوه داده تا اين قرارداد را گرفته است. در اروپا قرارداد های اينچنينی فراوانند، اما اگر لو بروند و بدست روزنامه ها بيفتند كار طرف تمام است. در ايران نه تنها هيچكسی از اين قرارداد ها با خبر نمی شود ، كه در اساس خود دولتمردان رشوه خواران اصلی هستند. شگفتا ! اين آقايان متدين كه تسمه از گرده مردم كشيده اند و شبانه روز در حال روضه خواندن و موعظه اخلاق و دينند و دست بينوايی را برای دزديدن يك حلب روغن نباتی قطع می كنند و ايران را به روزی انداخته اند كه نصف جمعيتش نان شب هم ندارند، چنين مخفيانه به غارت ثروت های ملی مردم مشغولند.
شركتی كه متعلق به مهدی هاشمی رفسنجانی است. از سوی شركت ملی نفت ايران طرف قرارداد اين شركت نروژی است. پسر رفسنجانی هم گويا چند ماه پيش در نروژ بود و قرارداد را امضا كرده است ( وزير نفت كدام گوری بوده ؟‌) . او برای جوش دادن اين قرارداد هشت ميليون دلار دست خوشی گرفته است ( البته اين مبلغی است كه لو رفته و باعث دردسر شركت نروژی شده است) از پورسانت آن كسی خبر ندارد. پسر رفسنجانی هم كه در مكتب اسلامی پدرش درس ديده و گرگ شده ، پول را بنام يك شركت ديگر كه صاحب آن شخصی به نام عباس يزدی كه حسابی در سويس دارد و شركتش در يكی از جزاير كارائيب ثبت است ريخته ( آنجا بهشت آنانی است كه از ماليات پرداختن گريزانند) . دوستم می گويد كه گند قضيه بالا آمده و پای اين شركت نروژی بد جوری به تله رسانه های همگانی افتاده و جرم رشوه خواری در اين كشور گويا جرم سنگينی است.
به راستی مردم بخت برگشته ما كی می خواهند از خواب بيدار شوند. ننگ نيست كه دركشوری كه روزبروز بر تعداد كودكان خيابانی اش افزوده می شود، چنين دزدانی به نام مذهب و دين سر مردم را شيره بمالند و از آن سو غارتشان كنند. آنها به حدی بی شرم اند كه پولهای غارت شده را به داخل كشور نمی برند و آن را در بانك های سويس و يا در جزاير دور افتاده برای روز مبادايشان ذخيره می كنند.
از همه بدتر خاتمی است . به راستی اگر اين جناب حتی ذره ای حس ميهن پرستی و مردم دوستی دارند چرا در اين باره چيزی نمی گويند. مگر آن خراب شده وزير نفت ندارد؟ پس چرا پسران و دختران رفسنجانی به جای آنها می روند و قرارداد امضاء می كنند؟ نكند آقای رئيس جمهور محبوب هم شريك دزد و رفيق قافله است؟
البته من به اين دوست عزيزم گفتم كه اينها تازه رقم های ناچيزند مگر برادر رفيق دوست نبود با آن كلاهبرداری ميلياردی ؟ كسی به او گفت بالای چشمت ابرو است ؟ اينها كه از فرزندان شاه سلطان اكبر رفسنجانی هستند، چه كسی جرات دارد به آنها بگويد خرتان به چند؟
بگذريم درد بسيار عميق تر از اين هاست. دوستم لينك روزنامه اقتصادی نروژ را كه اين موضوع را پی گيری می كند فرستاده و در چند شماره اش همين رسوايی بررسی شده .
لينك ۱
لينك ۲




پاسخ هاي وبلاگ سيپريسك به پرسش هاي وبلاگي حسين درخشان


چندی پيش درخشان در وبلاگش خبر داده بود كه راديو تلويزيون دولتی كانادا می خواهد برنامه ای درباره وبلاگ نويسان ايرانی تهيه كند. چند تا پرسش هم بود كه می بايست علاوه بر پاسخ به آنها چند تا عكس شش در چهار هم كه ترا در حال وبلاگيدن نشان دهد ضميمه كنی . ما كه نه سر پيازيم ونه ته پياز و نه قيافه عكس داريم ونه جوان و جويای نام ، از پرسش ها خوشمان آمد و گفتيم پاسخی به آنها بدهيم. تنها و تنها برای دل خودمان و ديگرانی كه به حرف دل ما هم گوش می دهند و لابد خيال می كنند علی آباد هم دهيست.

و اما پرسش ها :

- اصولا چرا می لاگيد؟

- فكر می كنيد ده سال ديگر شخص شما در چه موقعيت و وضعيتی قرار خواهيد داشت؟

- چند هفته ديگر ، به سومين سال سالگرد حادثه 11 سپتامبر می رسيم. فكر می كنيد دنيا در اين سه سال چه تغييری كرده است. اثر اين تغيير روی خود شما و كشورتان ايران چگونه بوده است؟



پاسخ به پرسش ها:

نميدانم رمان صد سال تنهايی شاهكار ماركز را خوانده ايد يا نه؟ كشف يخ برای مردم آن دهكده مشهور رمان ماركز. آن را می آورم تا با لذت و كشف وبلاگيدن قياسی بكنم.

“ وقتی در صندوق گشوده شد، هوای سردی از آن بيرون زد. درون صندوق جسم بلورين بزرگی ديده می شد كه درونش هزاران هزار سوزن وجود داشت و نور غروب در اين سوزنها به صورت ستارگانی رنگارنگ پخش شده بود. خوزه آركاديوبوئنديا كه می دانست بچه هايش منتظر جواب آنی هستند دستپاچه شد و زمزمه كنان گفت : “ اين بزرگترين الماس جهان است. “

مرد كولی جمله ی او را تصحيح كرد وگفت : “ نه ، اين قالب يخ است .“

خوزه آركاديوبوئنديا كه چيزی نفهميد بود دستش را به طرف جسم مرموز دراز كرد ، ولی مرد غول پيكر او را كنار زد و گفت : “ پنج رئاله ديگر برای لمس كردن. “ پول را پرداخت و دستش را روی يخ گذاشت و چند دقيقه ای نگاه داشت. قلبش در تماس با آن راز، از وحشت لذت آكنده شد، نمی دانست چه بگويد. ......“ اين اختراع بزرگ عصر ماست .‌“


كشف وبلاگ هم برای من اينگونه بود . لذتی سرشار و شور و شوقی وصف نشدنی برای وبلاگيدن. وبلاگ دريچه ای شد رو به جهان معاصر خودم برای گفتگو با ديگران و درد دل با آنها. آموختن از تجربه ها و سرگذشت های آنان و در ميان گذاشتن آموخته های خودم از زندگی تا كنونی ام. وبلاگيدن ذوقی دارد كه توصيف آن بسيار سخت است چرا كه هر كسی آن را به گونه ای تجربه می كند. مثل كرمی است كه در آدم می افتد و تا رايانه ای می بيند به جنبش در می آيد. در آنی كه تقه بر موشك نازنين می زنی جهانی خود را بر روی تو می گشايد. دل انگيز ترين جنبه وبلاگيدن آزادی و اختياری است كه انسان در جهان وبلاگ دارد. هر چه دل تنگت می خواهد بگو و بنويس و به هر آن چه خوش ميداری لينكی بده. اين جهان مجازی چنان دلپذير است كه دل كندن از آن دل شير می خواهد. بخش از وبلاگيدن من وشايد ما برای شناختن خودمان و شناساندن خودمان به ديگران است ، چرا كه با شناخته شدن از سوی ديگران است كه من شخصيتی اجتماعی می يابم و ذات بشری خودم را بهتر می دركم. بی آنها موجوديت من بعنوان يك موجود چند ياخته ای و تنها در هيچستان زمان محو می شود. وبلاگيدن ذات اجتماع دوست من را آگاهانه تر و ژرف تر می سازد.





پاسخ دادن به پرسش دوم كمی شبيه به فال گيری است. ده سال ديگر من ده سال بزرگتر شده ام و بی شك تجربه ها و آموخته هايم نيز غنی تر. شايد اين شكل وبلاگ نويسی جای خودش را به وبلاگ های صوتی بدهد و ما به جای نوشتن ، سخن بگوئيم. اين را خوب می دانم كه ده سال ديگر وبلاگم را در ايرانی نسبتا دمكراتيك خواهم نوشت و هيچ بی پدری هم نيست كه بخواهد آن را فيلتر كند. می دانم كه اندوه غربت نيز به پايان می رسد و شايد هم بسياری از مرزها از بين بروند. می دانم كه رشد روزافزون تكنولوژی در ده سال آينده انسانها را بيش از پيش اتميزه خواهد كرد و تنهايی انسان عميقتر خواهد شد. چشم انداز زياد خوبی ندارم اما می دانم كه وضع جهان اطرافم از اين كه امروز هست مزخرف تر نخواهد شد. شايد درده سال ديگر در جهانی زندگی كنم كه انسانها به اين نتيجه رسيده باشند كه به جای چيره شدن بر طبيعت ، از در دوستی با آن در آيند و رشد تكنولوژی در خدمت انسان درآيد چنانكه اين رشد نه موجب بيكاری كه موجب كاهش ساعت كار و فراغت و آسودگی بيشتر برای بشر شود. اينها همه شايد است و باز هم شايد اگر من زنده ماندم تا ده سال ديگر. اما اين را می دانم كه تا ده سال آينده اگر وبلاگ ها همينجوری باشند به وبلاگيدنم ادامه دهم.




در مورد پرسش سوم بايد بگويم كه جهان پس از يازدهم سپتامبر دستخوش دگرگونی بسياری شده است. پس از آن رويداد غم انگيز كه يكی از برگ های شرم آور كتاب تاريخ بشری است، جهان سرمايه داری چهره ی خشن تر و بيرحمانه تری به خود گرفته است. سردمداران اين نظام لعنت زده با همكاری ارتجاعی ترين نيروهای مذهبی ، جهان را به لبه پرتگاه كشانده اند. پس از يازدهم سپتامبر شاهد چيزی جز كشتار و قتل عام مردم بيگناه جهان های فراموش شده از سوی دو نيروی نامبرده – نبوده ايم. از اندونزی تا الجزاير و كنيا و عراق و افغانستان و فلسطين ، تنها داس خشونت و مرگ است كه جان انسانها را به نام مذهب و سرمايه درو می كنند. مردم جهان اما بيدار شده اند. هم “ پسران الله “ و هم دارودسته های محافظه كار نماينده نظم نوين جهانی ( كه نظمی جز خشونت و زور را نمی شناسند) دستشان رو شده است. مردم از جنگ و جنگ طلبان خسته شده اند. هيچگاه در تاريخ جهان عشق به صلح و آرامش در مردم دنيا به حد پس از يازدهم سپتامبر نبوده است.

اثر اين رويداد تلخ بر من اين بود كه شناخت بيشتری از مرزهای بی انتهای شقاوت و بيرحمی انسان عليه انسان پيدا كنم و اراده ام را برای مبارزه با اين پلشتی ها استوارتر گردانم . اثر آن بر رويداد های كشورم كم نبوده است. دست تروريسم اسلامی كه تا پيش از يازده سپتامبر جان هزاران تن از بهترين فرزندان ايران را در درون و برون مرزگرفته بود بيشتر رو شد و روشنی زيادی بر چهره ی ديكتاتورهای مذهبی انداخت. سران حكومت از ترس اينكه پايشان به اين حمله تروريستی كشانده نشود ، از ترس زبانشان بند آمده و به تا مدتی به لانه هايشان خزيده بودند و خفقان گرفته بودند. مردم ايران از اين موقعيت بهره خوبی بردند و تا چندی نفس راحت می كشيدند. اثر منفی اين رويداد بر ايران حمله آمريكا به عراق و بحرانی شدن اوضاع اين كشور و سوء استفاده جمهوری اسلامی برای گسترش تروريسم عليه مردم ايران و عراق است. اگر آمريكا و متحدانش نتوانند يك دولت با ثبات و نيمه دمكراتيك در عراق بر سر كار بياورند و آشوب و بلوای كنونی ادامه پيدا كند بی شك بزرگترين سود را جمهوری اسلامی خواهد برد.

تغيراتی كه از زمان فروپاشی ديوار برلين شروع شده بود با رويداد يازدهم سپتامبر به اوج خود رسيد و جهان ما چه مثبت و چه منفی وارد دوران تازه ای از حيات خود شد كه بايد ماند و ديد كه به چه سمت و سويی خواهد رفت.


باز هم جزيره كرت
تابستان كه می در جايی احساس خوشی می كند كه نشانی از ديارش را با خود داشته باشد. اين نشان و نمادها ، بيدار كننده يادها و خواهم به تعطيلات چند هفتگی سالانه بروم، جزيره كرت مرا به خود فرا می خواند. آدم غربتی مثل من ، خاطره ها هستند، از سرزمينی كه به اجبار از آن دور افتاده ای. جزيره كرت برای من چنين جايی است. مردم اين جزيره و كوه و دشت و آفتابش مرا به كودكی و نوجوانی ام می برد و روانم را آرامش می بخشد.

مردمان زحمتكش و سخت كوش آن مانند مردم ايران در طول تاريخ پرفراز و نشيب خود دستخوش جنگ ها و رويدادهای تلخ بسياری شده اند.

اين مردمان با فرهنگ و ساده و درستكار با تلاش فراوان جزيره ی كوچكشان را به بهشتی برای جهانگردان و منبع درآمدی برای كشورشان تبديل كرده اند.

جهانگردان كه بيشترشان از كشورهای اروپايی به ويژه اسكانديناوی به اينجا می آيند ، بيشتر خانواده و در جستجوی آفتاب ، دريا و آرامش اند. عده ای هم به دنبال ردپايی از فرهنگ های كهن يونانی.مردم اين جزيره و ديگر جزاير يونان ، با توجه به سيل جهانگردانی كه سالهاست به اين سوسرازيرند، اصالت و سادگی خود را حفظ نموده اند. آن اندازه كه يونانيان قرابت فرهنگی با ما دارند با اروپاييان ندارند. البته اروپايی ها هم با زرنگی كهنسال خود توانسته اند دمشان را به فرهنگ يونان گره بزنند و تاريخ خودشان را به گذشته های دورتری پيوند بزنند. در يونان هر جا كه من رفته ام به ويژه در روستاهای دور افتاده مرا از خودشان می دانستند و با من به يونانی حرف می زدند. با اينكه جنگ های فراوانی با هم داشته ايم اما ايرانی ها را بسيار دوست دارند و با ما احساس قرابت تاريخی زيادی دارند.

جزيره كرت طبيعتی وحشی و سرشار از زيبايی دارد. كوه هايی سركش كه دامنه اشان به دريا و دره های عميق ختم می شود. كرتی خود را نخست كرتی و آنگاه يونانی می خواند. اين جزيره كه در جنوب دريای مديترانه قرار دارد تابستانش از ماه آپريل تا اكتبر ادامه دارد. روستاهايی كوچك و چند خانواری كه از راه محصولاتی چون زيتون ، مركبات و ميوه و سبزيجات و فراورده هايی دامی امورشان می گذرد. اين بزرگترين جزيره ی مديترانه دويست و شصت كيلومتر طول و مابين چهارده تا شصت كيلومتر عرض دارد. با كرايه كردن يك ماشين می توان يك هفته گی تمام جزيره را گشت زد. كرت همانقدر به اروپا نزديك است كه به آفريقا. كوهستانهايی كه تمام سال برف بر قلل آنها نشسته و ساحل هايی كه كيلومترها ادامه دارند، جذابيت ويژه ای به كرت داده اند. رد پای باقی مانده از تاريخ را می توان تا 2600 سال پيش از ميلاد مسيح پی گرفت. زاده شدن تمدن مينويی ( كه نمی دانم تا چه حد با خرد و تمدن مينويی خودمان ربط دارد؟ ) در همين جزيره آغاز شده است. در اساطير يونانی زئوس در كرت زاده شده و با ملكه اروپا صاحب سه پسر می شود كه يكی از آنها ( مينوس ) پادشاه كرت می شود. تمدن مينويی در 2600 سال ق.م شكفته و تا 1000 ق. م به درازا می كشد. تمدن مينويی در 1400 ق.م از هم فرو می پاشد و پس از آن كرت اشغال شده و زير سلطه نيروهای بيگانه می رود. در سال 1913 جزيره كرت رهايی خود را زير رهبری مبارز كرتی الفتريوس ونيزئولوس بدست می آورد. او را پدر كرت می خوانند. در رمان مسيح باز مصلوب( نيكوس كازنتزاكيس ) بسياری از درگيری های خونين جنگ های استقلال با مهارت توصيف شده اند. امروز اين جزيره دارای جمعيتی نيم ميليونی است با پايتختش كه در ميانه جزيره واقع شده و هراكليون نام دارد. مركبات ، شراب ، زيتون و جهانگرد از مهمترين منابع درآمد اين جزيره است. ديگر شهرهای بزرگ اين جزيره كوچك رتيمنون و چانيا هستند.

از بزرگان كرت می توان ال گركو ( نقاش ) ميكيس تئودراكيس ( اهنگساز و خواننده ) و نيكوس كازنتزاكيس ( نويسنده ) را نام برد. شبهای يونانی در كنار ساحل با موزيك زوربای يونانی تئودراكيس و رقصندگان محلی و شراب خوشگوار از لذت های فراموش نشدنی اين جزيره برای هر جهانگردی است.

نوشتن از جزيره کرت
دارم از جزيره کرت می نويسم. در رستوران هتل . روبرويم مردم کنار استخر دراز کشيده و در حال آفتاب گرفتن هستند. توريست هايی از سراسر جهان و بيشتر از اسکانديناوی.هوا مثل هوای اهواز . دارم مثل باران عرق می بارانم. همه جای اين جزيره زيبا ساحل است و پر از توريست. کافه ها و رستورانها که سر به آسمان می زنند، پرند از خورندگان و نوشندگان. زندگی مردم جزيره از راه توريست می گذرد. از ماه می تا اکتبر اينجا غلغله است. صفای دريا و آفتاب و مردمی با فرهنگ. نه دزدی و تقلب مثل ترکيه و نه کم فروشی و کلاه گذاری مثل خودمان . هر جا می رويم نخست شروع می کنند و تند تند با ما يونانی حرف می زنند و تازه وقتی می فهمند که ايرانی هستيم گل ار گلشان می شکفد و از تاريخ باستانی و روابط کهنسال مابين دو ملت سخن می رانند. به خودم می گويم اکر ما هم دولت متمدنی داشتيم چقدر می توانستيم از راه توريست درآمد داشته باشيم. درآمد توريست يونان چيز کمتری از درآمد نفت ما نيست. جای همه ی وبلاگ نويسان خوب به ويژه شبح عزيز ( که شبحش را امروز با همين رايانه فکسنی باز کردم ) و حسين درخشان ( که می دانم اهل صفا است) و درمقابل باد ايستاده و آذر که آينه اش را ديد زدم و دلتنگستان و سينا( که پيکی به سلامتی اش بالا می زنم. شيشه عرق يونانی اوزو کنار دستم است) و ديگر عزيزانی که اگر بخواهم نام ببرم مثنوی هفتاد من می شود. ( به سلامتی‌).
اينترنت اجاره ای است ، ساعتی دو دلار. توريستی ديگر. شرح سفر را برگشتم می نويسم.و عکسها را خواهم گذاشت که بياييد و ببينيد. اين بار دوم است که به اينجا می آيم. جزيره کرت بسيار زيبا و ديدنی است. به ويژه برای آنان که عاشق دريا، موج ها و آفتابند. هزاران زوربای یونانی را می بينی که عاشقانه و شرافتمندانه کار می کنند و زندگی خود و خانواده را می چرخانند. ديروز رفتم به ديدار آرامگاه غول بزرگ ادبيات يونانی نيکوس کازنتزاکيس. آرام همچون زوربای خود در گوری ساده به سادگی همان زوربای يونانی خفته است

چهارشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۲

كودتاي ژنرال ها ، آخوندها و لومپن ها
روز بيست هشت مرداد ۱۳۳۲ خيابانهای تهران به اشغال كسانی درآمد كه همواره و در هر حركت اجتماعی طرف قدرت را گرفته و مشام آنها بوی پول و قدرت را خوب می شناسد. اينها به خيابان آمده بودند تا با كمك ارتش و سازمان سيا ، دولت مصدق را سرنگون كنند. شاه كه خودش فرار را برقرار ترجيح داده بود و زير بال آمريكا در رم داشت تخم دو زرده اش را برای ملت عمل می آورد.
تنها چند تن بودند كه خبر از رويدادهای پشت پرده داشتند و می دانستند كه سازمان سيا با ياری عواملش در درون و بيرون حكومت اين كودتا را سازمان داده است. آنها هم تظاهرات راه انداختند هم ضد تظاهرات. حزب مقوايی توده هم كه حواسش آن طرف مرزها بود و نمی دانست كه دارند زير گوشش بمب می تركانند. البته اگر حواسشان هم بود تا دستور از بالا نمی آمد ، كاری نمی شد كرد.
آری سازمان سيا كودتا كرد و شاه بزدل هم در ميان سلام و صلوات آخوندها، الوات و فواحش و ژنرال های كيلويی و روشنفكران كباب دوست ، وارد كشور شد. بی خبر از آن كه همين سلام و صلوات فرست ها روزی خودش را هم به همان درد گرفتار می كنند.
مصدق رفت اما نام نيكی از خود در تاريخ ايران برجای گذاشت. هزاران تن از شريف ترين فرزندان اين خاك سوخته به جوخه های تيرباران سپرده شدند و رهبران آنها ماندند تا بيست و اندی سال بعد بيايند و ماتحت همان آخوندهايی را كه هم مشروطه و هم حكومت مردمی مصدق را با دوز و كلك هايشان به شكست كشانده بودند، ليس بزنند. من نمی دانم اين سرزمين لعنت زده ی ما كی از زير يوغ مذهب رها می شود؟

اين روده درازی برای اين بود كه بيايم سر اصل مطلب و آن هم انتشار كتاب « تمام مردان شاه » است. اين كتاب را روزنامه نگار آمريكايی آقای « استفان كينزر» درباره كودتا و نقش سازمان سيا و زمينه راه اندازی و اثرات آن بر ساختار قدرت در ايران نوشته است. كتاب مطالب خيلی تازه ای ندارد. بسياری از اسناد آن همانهايی هستند كه چند سال پيش برای نخستين بار در روزنامه نيويورك تايمز (نويسنده در همين روزنامه كار می كند) منتشر شد. نقطه قوت كتاب روايت روزنامه نگارانه و ساده رويدادهاست . او معتقد است كه ريشه ی بسياری از مشكلات خاورميانه و بويژه منطقه خليج فارس را بايد در اتفاقی كه پنجاه سال پيش در ايران رخداد جستجو نمود. يكی از عبارات كتاب كه از قول « د. اكسونس» آورده می شود ، نكبت و فلاكت ميهن فروشان را خوب تصوير می كند : « هرگز اتفاق نيفتاده كه افراد كمی با چنين سرعتی و با چنين دقتی بتوانند حكومتی را سرنگون كنند».
در كتاب آمده است كه محمد مصدق نخستين رهبر يك كشور جهان سومی بود كه توانست احترام بين المللی برای خود و كشورش كسب كند. او با ملی كردن نفتی كه تا آن زمان ميلياردها پوند به جيب انگليسی ها می ريخت ( در حالی كه كارگران نفت در فقر و محروميت می زيستند) محبوبيت فراوانی در ميان مردم پيدا نمود.
او از همه كس و همه چيز نوشته است. از حزب توده و خطر كمونيست و ترس آيزنهاور. از حقه بازی و دوز وكلك انگليسی ها و ترساندن آمريكا از مصدق توسط همانها. از بازگشت شاه و انقلاب ۵۷. و سر آخر هم نتيجه می گيرد كه تروريسم اسلاميان ريشه در همان كودتا و نفرت مردم از آمريكا به عنوان همكار شاه دارد.
بگذريم كه كتاب اين بابا نوشداروی پس از مرگ سهراب است ، اما آنچه كه خواننده آشنا با رويدادهای بيست هشتم مرداد را می آزارد ، ربط دادن بيست هشت مرداد با تروريسم اسلاميان است. او يا نمی داند يا خودش را به آن راه می زند و به آخوند ها امتياز می دهد. يكی از عوامل شكست جنبش ملی توطئه های ريز و درشت همين صاحبان مذهب بود. اينها صد سال تلاش مردم ايران را برای آزادی و دمكراسی در پيش پای انكير و منكير ذبح كرده اند. تروريسم اين آقايان چه ربطی به خشم بر حق مردم ايران از اقدامات كثيف دولت های كاخ سفيد دارد؟ مردم ما نارضايتی خود از سياست های آمريكا را با صدای بلند فرياد زده اند . آنها هيچگاه به مردم آمريكا نفرت نورزيده اند. آنها برای قربانيان رويداد يازدهم سپتامبر شمع روشن كردند. بين نارضايتی مردم ايران و نفرت كور و ضد بشری سران حكومت اسلامی ، دنيايی فاصله است. همين آقايانی كه تا ديروز در تظاهراتشان پرچم آمريكا را به آتش می كشيدند ، امروز بر سر رابطه نامشروع و ضد ملی و مخفيانه با آمريكا مسابقه می دهند و گردن يكديگر را می شكنند.
بگذريم اينها حرفهايی تكراری هستند و برای فاطی هم تنبان نمی شوند.
آری ، كودتا عليه مصدق سرمشقی شد برای دولتهای آمريكا تا همين حركت را در شيلی ، كنگو، گواتمالا ، ويتنام و ده ها جای ديگر تكرار كند. حالا هم كه روز روشن به بهانه كوتاه كردن دست ديكتاتورها به كشورها حمله می برند.
« همه مردان شاه » كتاب بدی نيست . به يكبار خواندن می ارزد. اگر كسی حال ترجمه آن را داشته باشد خوب است . روشنفكران مبارز ايران هم می توانند آن را بخوانند و هی الكی نروند توی خيابان زنده باد مرده باد بگويند.

شنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۲

از ناگفته ها بگو !
فرشاد ابراهيمی هم از كشور خارج شد. بی شك بيرون آمدن او رويداد مهمی در زندگی روزمره مردم ايران نخواهد بود. هزاران هزار ايرانی با دشواری های جانفرسا و برای نجات جان خود از زير تيغ رژيم اسلامی به بيرون از مرزهای ايران پناه برده اند. چه جان ها كه در اين سفرهای جانكاه ازكف نرفت. من خود شاهد از دست رفتن پای رفيق جوان همراهم در اثر يخ زدگی بودم و اندوه اينكه نمی توانستم كاری بكنم هنوز بر دلم سنگينی می كند . اين حادثه در روزهايی اتفاق افتاد كه فرشاد ابراهيمی و دوستان حزب الهی اش چماق بدست در خيابانها به دنبال دگرانديشان بودند. كسی نيست كه اين داستان پر از درد و غم را نداند. فرشاد ابراهيمی تازه شده يكی از اين هزاران، كه سالهاست دور از ميهن خود، بار غربت را بدوش می برند. من نمی دانم فرشاد ابراهيمی چرا از ايران گريخته است ، اما می دانم رژيمی كه با كسانی كه روزی در راه استواريش چماق ها زده اند به اين گونه رفتار می كند وای به حال مخالفينش. البته جمهوری اسلامی كسانی را كه خطرناك تشخيص بدهد و احساس كند كه برايش دردسر درست می كنند نمی گذارد كه براحتی از چنگش بگريزند. سرنوشت مختاری ها و پوينده ها و زيبا كاظمی هنوز فراموشمان نشده است. اين كه «خبرفروش» فلان روزنامه بردارد بيايد بيرون مرز بشود مزدبگير راديو آمريكا گلی به سر كسی نزده است . صد البته دنيای آزاد است و هركسی حق دارد هر گونه می پسندد عمل كند. اما اينها را به قهرمان بازی تبديل كردن ديگر ريشش درآمده است.
فرشاد ابراهيمی اگر دستش به خون كسی آلوده نشده باشد و از حد همان چماق زنی فراتر نرفته باشد. يك معذرت به ملت زجر كشيده ايران بدهكار است. او می تواند با افشاء روابط مافيايی درون رژيم و نقش تك تك افراد تا آنجا كه آگاهی دارد خدمت خوبی به مردم ايران بكند. همچنين حواس خودش را داشته باشد كه به دام رسانه ها و آدمهای هوچيگر كه از هر چيزی می خواهند لحافی برای خودشان درست كنند، نيفتد.
او اگر در گفتارش صداقت داشته باشد می تواند مبارزه با خودكامه گی و استبداد را با گفتن ناگفته هايش يك گام به پيش ببرد.

سه‌شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۲

نوشتن در سايه مرگ
صدای عبور موتورسيكلت از زير پنجره اطاقت ، لرزشی در دلت می افكند. چشمانت همواره در جستجوی تعقيب كنندگان است. از خانه كه بيرون می روی ، عزيزانت را می بويی و يادشان را با خود می بری. شايد برگشتی در كار نباشد.هنگام نوشتن بايد سمند خيال را تا درازنای تاريخ زبان بيری، در جستجوی واژه هايی كه بوی خطر از آنان برنخيزد. قلم را چنان اسير نمادهای پيچيده و كنايه های صد معنا كنی، كه خبر يك مسابقه ی فوتبال شبيه به رمانی مذهبی شود.نوشتن زير سايه ی سر نيزه و استبداد اين گونه است. مگر نه اينكه روزنامه نگار همان وقايع نگار روزانه است و كار او گزارش واقعيت؟ پس چگونه می توان در جامعه ا ی درهم ريخته و نابسامان و نكبت زده چشم بر همه چيز بست و زبان در كام گرفت؟

تا بوده وضعيت گزارش گران واقعيت در كشور ما همين گونه بوده است. بيهود نيست كه می گويند زبان سرخ سر سبز بر باد می دهد. روزنامه نگار ايرانی زير تيغ مرگ و زندان و شكنجه و دستگيری و هزار كوفت و زهر مار ديگر قلم می زند. بزرگترين دشمن استبداد و نادانی و جهل همين روزنامه نگارانند. به همين سبب نيز اينها در صف نخست قربانيان استبدادند.

روزنامه نگاری در ايران شعبده بازيست. خبر را بايد چنان گزارش كرد كه از چشم دستگاه سانسور پنهان و درچشم مردم آشكار و روشن باشد. و اين خود هنر بزرگيست. روزنامه نگار ما نه تنها امنيت شغلی كه امنيت اقتصادی هم ندارد. امنيت اقتصاديش در مقايسه با همكارانش در سراسر جهان نزديك به هيچ است.

بستن روزنامه ها و به زندان انداختن روزنامه نگار، عادی ترين رويداد روزانه است. حكومت خودكامه ولايت فقيه همين روشنگری ناقصی - كه در هزار لفافه پيچيده شده و با ايما و اشاره به پايمالی حقی اشاره می كند – را بر نمی تابد. آنها برای چشم ترسانی و بی خاصيت نمودن قلم روزنامه نگار دست به هركاری می زنند. دستگيری، شكنجه و اعترافات تلويزيونی و وثيقه های ميليونی از اين جمله اند.

و اما روزنامه نگاران با وجدان كه به راستی در خور نام اين حرفه ی شريف و خطيرند، سر خم نمی كنند و از دری ديگر وارد می شوند. آنها قلم زدن در زير شمشير حكومت را آموخته اند. مردم زبان رمز و راز آنها را می فهمند. درد آنجاست كه روزنامه نگار ما بايد در دو جبهه بجنگد. نخست با استبداد و دستگاه سانسورو سركوبش و ديگر با روزی نامه نويسانی كه از آب و علف استبداد می چرند و كارشان پراكندن جهل و خشونت است. حسين شريعتمداری ( بازجوی اوين‌) با يك روزنامه كيهان كار صد ها سازمان اطلاعاتی / امنيتی را يكتنه به پيش می برد. او و امير محبيان (رسالت) همراه با نوچه هايشان ، همواره انگشت اتهام را به سوی روزنامه و يا روزنامه نگاری نشانه رفته اند. بيچاره روزنامه يا روزنامه نگاری كه انگشت آنها بسويش نشانه رود. در يك چشم به هم زدن برادران لباس شخصی در صحنه حاضر می شوند و كاسه كوزه ی آن روزنامه را به هم ريخته و روزنامه نگارانش را چنان « ادب» می كنند كه نه تنها توانايی نوشتن را از دست بدهند ، كه تا پايان عمر اثر روانی حمله « پسران الله » آنها را رنج بدهد.

من خود شاهد يورش مغول وار اين اوباش به دفتر يك روزنامه بوده ام و ديدم كه چگونه ابزار كار روزنامه نگاران را از طبقه چهارم ساختمان به بيرون پرتاب می كردند و خبرنگاری را كشان كشان توی خيابان آوردند و در حالی كه او را می زدند می گفتند: « نمی دانی كه توهين به ولايت جرمش مرگ است ؟ » . ما به نظاره ايستاده بوديم. يعنی فلج شده بوديم و هيچ قدرتی برای كمك به آن خبرنگار بيچاره نداشتيم. درد و رنج ديدن آن صحنه هنوز بر روان من سنگينی می كند.

آری روزنامه نگار ما در چنين هوايی نفس می كشد و قلم می زند. امروز هم كه دست به اعتصاب زده اند و قلم بر زمين نهاده اند. بياييد هر كدام به سهم و توان خود صدايشان را به گوش جهانيان برسانيم و نگذاريم استبداد خودكامه صدای آنها را در گلو خفه نمايد.
انقلاب مشروطه : جرقه اي در يك تاريخ نكبت زده

انقلاب مشروطه خيزشی بود از سوی مردم ايران و ادامه پيكار هزاران ساله آنان در برابر استبداد شاه وشيخ. هدف روشنفكران و روشنگران موجد اين انقلاب ، بازگرداندن قدرت به مردم و پيوند دادن ايران
به قافلة تمدن جهانی ـ كه با شتاب از ما دور می شد ـ بود. « كار ملك بينهايت بی سامان » بود ، و حال « خلق به غايت پريشان و دست تعدی عمال دراز» و « بنياد حكومت بر ظلم». پديد آورنده اين وضع هم كسانی جز « علمای اعلم» و « قبله های عالم » نبودند.اين دو دسته ، يعنی شريتمداران اسلام پناه و سایّه گان خدا بر روی زمين، كشور را به ورشكستگی سياسی، اقتصادی و فرهنگی كشانده بودند.بحران اقتصادی و فقرو فلاكت روزافزون دل هر ايرانی با وجدانی را كه اندكی حس ملی داشت به درد مياورد. روشنفكرانی كه در اروپا تحصيل كرده بودند و با علل پيشرفت مردم آنجا ـ كه همانا راندن مذهب به درون كليساها و جدايی دين از دولت بود ـ آشنا بودند، ايدهای پارلمانتاريسم و مليت و قوانين عرفی و اجتماعی را با خود به ارمغان آوردند. مردم هم كه از ظلم و استبداد روحانيون و دربار به تنگ آمده بودند اين ايده ها را به گوش جان نيوشيدند. روحانيون كه حكومت و قدرت را زير افسار شريعت اسلامی می خواستند، از همان آغاز به توطئه گری و دسيسه چينی پرداختند. كاری كه قرنها به آن مشغول بودند و راهش را خوب بلد بودند. آنها نخست با تكفير روشنگران و سپس با جعل فتوا از سوی همكارانشان در نجف ( كه بسياريشان نانخور انگليس بودند) قصد داشتند درب نهضت آزاديخواهی را تخته كنند. وقتی كسی برايشان تره خرد نكرد ، رفتند در صحن شاه عبدالعظيم به تحصن نشستند. خواسته اشان چه بود؟ آزادی؟ حكومت قانون؟ پارلمان ؟ خير. خواسته اشان كه شاه هم نود درصدشان را پذيرفت عبارت بود از « عزل علاءالدوله از حكومت تهران ؛ عزل نوز از رياست گمرك ؛ برگرداندن توليت مدرسه مروی (كه چه شاه پسرهای تحويل جامعه داده است ) به خانواده ميرزا حسن آشتيانی ؛ تنبيه عسكر گاريچی كه در راه قم شرارت می كرد؛ تامين جانی به همراهان علما پس از بازگشت از تحصن ؛ و برداشتن تمبر دولتی از قبض مستمری علما ( اين يكی مهمترينشان بود). به قول يحيی دولت آبادی كه خودش هم از اين طايفه بوده : « اينها هر وقت كاری مخالف ميل آنها بشود، حوزه مقدس اسلامی را كه به منزله ی مترسكی است برای دولت ، تشكيل داده مقصودشان را حاصل می نمايند و ساكت می شوند». اگر بخشی از روحانيون به زرنگی خود را در درون اين جنبش جا زدند ، علتش تنها و تنها فشار مردم برآنان بود. تازه همين ها هم تمام تلاش خود را بكار بردند تا « مجلس اسلامی » را جايگزين خواسته اكثريت مردم يعنی « مجلس ملی » نمايند. ديديم كه پس از صد سال مريدان آنها چگونه مجلس اسلامی را علم نمودند و بی « كلمه ی قبيحه ی آزادی » . حالا اين مجلس اسلامی كه اين متوليان دين می خواستند چه بود؟ بر طبق فتوای سيد علی سيستانی « مجلسی كه احكام او مخالف شرع نبوی نباشد، و مشتمل بر امر به معروف و نهی از منكر و رفع ظلم و اعانه ی ترويج دين و نشر عدل مابين مسلمين باشد(نه غير مسلمين) . می بينيد درست قانون اساسی جمهوری اسلامی ايران. به راستی مگر ما را چه نكبتی فرا گرفته است ؟ اين مردم صد سال پيش شيخ فضل الله را به جرم مخالفت با خواست بر حقشان به سر دار می فرستند و صد سال بعد سرگل روشنفكران ايرانی جلال آل احمد اورا مظلوم ترين شهيد تاريخ می خواند ؟ و خمينی هم كه اساس حكومتش را بر تفكر او بنيان می گذارد. ای كاش روحانيون در همان زمان به مشروعه اشان می رسيدند و خودشان را صد سال زودتر به مردم نشان می دادند. دستكم اين عقده در گلوی آنها نمی ماند كه بيايند و انتقام يك انقلاب ناتمام را كه خودشان به شكستش كشانده بودند، صد سال بعد از مردم ايران بگيرند.
در كل تاريخ چهار صد سال اخير ( تاريخی كه اسنادش را هنوز نسوزانده اند ) هر حركتی كه مردم ايران به سوی يك تحول كيفی در راه پيشرفت و آزادی داشته اند به دست شاه و شيخ به نكبت و شكست كشانده شده است. علل شكست انقلاب مشروطه و جنبش های پس از آن را بدون يك بررسی ژرف در نقش مذهب ـ و اثر آن در اين شكست هاـ نمی توان به دست آورد. وقتی می گويم مذهب نظر به نقش آن بر فرهنگ انديشگی سياسی مردم ايران از چپ چپ تا راست راست ، دارم.
متاسفانه اكثر كسانی كه تاريخ مشروطه را مورد پژوهش قرار داده اند، باج های بی پايه ای به نقش روحانيت مترقی داده اند كه آدم نمی داند بازتاب اين ترقی خواهی را در كجا ببيند؟

شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۲

نامه اي از ايران

نامه اي است از سوي رفيقي و يار گرمابه و گلستان. من با بعضي از نقطه نظراتش- بويژه در مورد اينترنت - موافق نيستم . اما سخنش ازته دل است و فريادي است از ته چاهي. بخش خصوصي آن را برداشته ام
و فريادش را با شما تقسيم مي كنم كه درد همه ماست.


سلامي چون بوي خوش آشنايي !

عزيز جان پاك ما را فراموش كردي. سه ماهه نه نامه اي و نه يادي و نه سخني. شنيده ام كه سيلاب و بلاگ زدگي تورا هم برده. نظري هم بر ما كن بابا. ( جدي نگير) . دارم اينجا خفه ميشم. وقتي ميگم خفه ميشم شايد باور نكني ولي از ته دل ميگم. پاك خل و چل شدم. زده ام به سيم آخر. نمي داني اين معركه چطور پيش ميره. صد سال است گويا همينطوريم. ياد هدايت بخير. اونم فكر كنم حالش مثل من مادر مرده شده بوده.از دست اين رجاله ها و پيرمردهاي خنزرپنزري كه امروز همه كاره شوراي نگهبان و قوه قضائيه و امثالهم هستن. طفلك هدايت هم مث من خسته بوده از دست اين رجاله ها. تازه هدايت اونا رو توي قدرت نديده بود شايد. ملت در چنان خوابي فرو رفتن كه بوق ماشين هم بيدارشان نمي كنه.يه مشت جوان دانشگاهي و آدمهاي عاصي مث من كه زيادن توي اين ملك گل و بلبل، گهگاهي پيله اي ميدرانيم و فريادي مي زنيم كه ته چاه زندان اوين خفه اش ميكنن.

در و ديوار اين مملكت پر از شعاره. از تزكيه نفس اماره تا پند و اندرزهاي قلمبه سلمبه كه به سواد ما قد نميده و فرمايشات ننه كلثومي و هزار پرت وپلاي ديگر. تو مهد كودك و مدرسه و دانشگاه و صداو سيما و روزنامه هاو مجلات . همه جا تبليغه . تبليغ اصيل اسلامي. اما كو يه جو عمل. البته عمل هست. بگير و ببند و بكش و غارت و آش نذري خوري ، اگر عمل نيست پس چيه ؟ هركسي تفنگي به كول داره و بند نافش به محضر پاك و مقدس ولايت بنده، زير ديگ پلوش هميشه گرم و روشنه. به راستي و نيكويي قسم كه خفه شدم. بابا خفه شدم. دروغ ، فريب ، حقه بازي، دودوزه بازي ، صيغه، تقيه، منكرات، سرزيرآب كني، پشت هم اندازي واژه هاي مناسب رفتار روزانه حكومت با خودش و با مردمه. خوبه كه نيستي و ببيني. توي خيابون كه راه ميري از يكسو چهره ي فقر و بيچارگي و درماندگي را ميبيني و از سوي ديگه اين قشر تازه بدوران رسيده كه از راه بازار سياه و كوپن بازي به نان و نوايي رسيده اند و روز وشب دعا به جان عسگراولادي و هيئت موتلفه مي كنن. همه با ريش هاي ميزان شده و قدهاي كوتاه و خپله با گردن هاي كلفت( نخند به جان مادرم راست مي گويم). و ماشين هاي بنز آخرين سيستم و لابد هديه صدر اعظم آلمان به برادران نفت فروش و پسته فروش و قالي فروش. اينها براي رسيدن به آب و علف از هيچ كاري رويگردان نيستند. نه ايماني و نه اخلاقي . نه ناسوتي و نه لاهوتي. آن زرده به تخم نياورده، جزايري و پسر طبسي را مي گويم ، قطره اي از اين دريا هستن. من نمي دانم اين مملكت چقدر ثروت دارد؟ هم اينها افسار هزاران جوان بيكار و مفت خور را به اسم بسيجي و لباس شخصي هزار اسم ديگه در دست دارن و از كيسه ثروت لايزال خلق قهرمان ايران اونها رو پروردن و مي پرورن و تا بن دندان به چاقو و هفت تير و شوشكه مسلحشان مي كنن تا حافظ حكومت شخصي باندهاي مختلف مافيا بشن. ملت هم كه از صبح تا غروب ميدود تا شكمش را سير كنه. آدم هست كه سه تا كار داره. يعني نزديك به بيست ساعت سگدو زدن. البته بسياري هم با همين سه شغلي هاي نان و آب دار پيه افتاده زير دمبشان و خوششان هم مياد و هورا هم ميكشن . و كاري هم به كار هزاران كودك پژمرده آدامس فروش و فال حافظ فروش ندارند و ككشان هم نمي گزد كه اين خيل بيمار و بيكار و گرسنه چگونه ارتزاق مي كنن.كلاه گذاري ( براشتنش پيشكش) و دروغ بافي و خالي بندي و نارو زدن مث آب خوردنه( زرتشت بخواب كه ما بيداريم) . بابا خفه شدم از اين همه تزوير و ريا. يارو مي خواد گزارش فوتبال پخش كنه اول يه ساعت در فضليت اخلاق و جوانمردي و تزكيه نفس و هزار كوفت زهر مار ديگه حرف ميزنه بعد نيمساعت فوتبال پخش مي كنه .

اگه توي گرماي چهل و چند درجه تهران اين رانندگان زحمتكش اتوبوس و تاكسي و شخصي را ببيني كه چگونه عرق از چاردرز بدنشون سرازير ميشه براي اين يه لقمه نون لعنتي اونوقت ميفهميدي چرا هميشه ميگم كه دارم خفه ميشم.اين يه قلم براي دق مرگ كردن يه لشگر انسان واقعي كافيه. حكومتيان عزيز هم كه مار خورده و اژدها شدن . با برنامه ريزي دقيق اين دستگاه خفقان و سانسور و سركوب را پيش مي برند.هر روز يه عده اي را دستگير مي كنن و مي برن توي اوين ادب مي كنن و بعد مي روند سراغ دسته بعدي.اينها فن بازي را خوب بلدن. كاهش ارزش بشر رو مي بيني؟ همين آقاي خاتمي را ببين ( شنيده ام كه دانشجويان بورسيه اي و دست چين شده طبل اصلاحات نشده را در اروپا و كانادا مي زنن؟) همين آقاي خنده رو شده لالايي كه در گوش چوپان خسته مي خوانند تا گرگها با آرامش به گله بزنند. يه عده از خدا بي خبر هم فكر مي كنن علي آباد هم دهي است . دور حاج آقا را گرفته اند به به به و چهچه گفتن براي كار نشده. تازه به همين ها هم رحم نكردن. اين بازماندگان نيرويي را كه به هر حال از ته دل به اصلاحات رسيده بود ، گرفتن و انداختن توي سياهچال اوين كه آب خنك بخورند. بقيه هم مث سروش نامه مي نويسند به رييس جمهور مقوايي و به او از ريا و نيرنگ حكومتيان شكوه مي برن. خنده دار نيست ؟ ( از حق نگذريم نامه سروش جاندار بود و خطاب به ملت. اما گوش شنوا كو؟ ) مي داني ، اينها از يه چيز خيلي هراس دارن و اونهم تشكيلات زدنه. تا چارتا كارگر يا دانشجو و يا هنرمند دور هم جمع ميشن و مي خوان تشكيلات و دم دستگاهي راه بيندازن ميريزن و بساطشان را به هم مي زنن. يادت هست چه به سر بچه هاي كانون نويسندگان آوردن. يا كشتنشون يا به خارج تاروندنشون. آنجا توي خارج شنيده ام كه همه تشكيلات ها رو منحل كردن ؟ همه تبديل شدن به سايت راه انداز و وبلاگ نويس؟ اينجا هم از اين بازي ها زياد است. خيلي هم امكانات درست كرده اند. گول اين فيلتر بازي ها را هم نخور. خودشان ميدونن چطوري جماعت را سرگرم كنن. الان هر بچه حاجي و آقازاده اي شده وارد كننده كامپيوتر و ابزارو امكانات اينترنتي. حرفم را به دل نگيري و فكر نكني دارم سرزنش مي كنم يا خط مشي ميدم و يا خداي ناخواسته با اينترنت و وبلاگ سر مخالفت دارم . نه ، بحث اين نيست. اينترنت اگر درست بكار گرفته شود كه نور علي نور است. همين سايت گويا كه به هر حال از همه كس و همه جا خبر و گزارش و تحليل مي زند كافي هفت پشت ماست. وبلاگ هاي خوب هم زياد است . اما قضيه چيز ديگري است. جوانان ايران را به ويژه مي گويم. جواني كه تمام وقت آزادش رو توي چهار ديواري خانه و در لاك خودش بسر مي برد و در دنياي بيرون را بر خودش مي بنده، از كجا مي تونه اجتماعش را بشناسه. جوانان را ا تميزه مي كنن. اتم هاي تك تك. تيراژ كتاب هنوز روي همان سه هزارو چهار هزار است. براي يك مملكت هفتادو چند ميليوني. ميفهمي چي ميگم؟ همين جوان تا پايش را از خانه بيرون ميذاره ، با خيل عظيم كودكان خياباني، بيكاران و دست به دهان مانده ها روبرو مي شود و خونش به جوش مي آيد. و دنبال راه و چاره مي گردد. وگرنه كودك خياباني نه مي تواند وبلاگ بنويسد و نه مي تواند بخواند.

براي نمونه همان جريان سياسي معروف چپ كه من هم روزي بدان تعلق خاطري داشتم و حضوري در داخل هم ندارد به جاي راه و چاره جويي براي حضور در مبارزات روشنفكران و دانشجويان در ايران خودش را منحل كرده در دو سايت اينترنتي كه تازه با هم رقابت مي كنند. يكي سينه زن زير علم حضرت بوش شده و ديگري هم فكر مي كند دارد توي اينترنت انقلاب مي كند. همان تشكيلات زهوار در رفته مي توانست حركتي بكند در حد قد و قواره خودش. پس چي شد . هيچ؟ چشممان روشن ! شايد من زيادي به حضرات خوش بينم. و اما بيشترين حرص را از دست اين دانشجويان بورسيه اي مي خورم. اينها تا سالها پيش دسته تشكيل مي دادن براي ترور نيروهاي فعال در خارج بعد كه دستشان در قضيه ميكونوس رو شد زدن به خطي ديگر. هر زرده به تخم نياورده اي كه اينجا توي روزنامه هاي صنار و سه شاهي مطلبي مي نوشت ( به اسم روزنامه نگار. چه بي قدر شده اين حرفه شريف در اين مملكت) مي آيد آنور آب و مي شود پهلوان از زنجير گريخته. يا خودش را ميگذارد در اختيار راديو آمريكا و يا نانخور فلان فرستنده راديو تلويزيوني كه اسم نمي برم.اين هم از ترقي اين آقايان وطن دوست. لامصب ها آنجا هم دست نمي كشند از لاف در غربت زدن. اين ها عمله و اكره خودشان هستند. تا دستشان رسيد آدمهاي چيزدان و دلسوز اين مملكت را كشتند و هر آدمي را كه در خارج منشاء حركتي بود ترور كردند و سپس شروع كدن به دانه پاشيدن و سيل پناهندگان ديروز شدند توريست هاي امروز كه بيايند و با پول خارجي به ما بدبخت بيچاره ها پز بدهند . خفه شدم . خفه . حالا هم كه كوچك ابدال هاي بورسيه اي و خبرنگاران قلابي را مي فرستند آنجا تا همين فضاي اينترنتي را كه داريد تويش نفس مي كشيد آلوده كنند. اگر خواستي ليستي از آدرس هاي وبلاگ و سايت هايشان را برايت مي فرستم. تا ببيني كه بي اطلاع نيستم. گفته بودي كه دلت تنگ شده است براي اينجا و آرام و قرار نداري و شب ها خواب ايران را مي بيني. ننه من غريبم در مياري يا هپلي شدي؟ مي خواهي شب و روزت كابوس بشه؟ فكر مي كني در اين اندوه سرا چي ميگذره . بابام جان زمان اينجا ايستاده. اگه يه هفته مي آمدي و مي ديدي آن وقت خوابش را هم نميديدي. دل سنگ بايد داشته باشي تا بتواني دو روز اينجا با چشم گوش باز دوام بياري. اگه اين اوضاع درهم ريخته و بي ريخت را ببيني يا خودت را ميكشي يا ميزني به كوه. كسي كه عادت به اين روزمرگي نداشته باشه، دوام نمياره. اونم شماهايي كه پشتتان باد خورده.

خفه شدم . اينو از ته دل ميگم. باور كن دلم براي يه سگ هار مث شاه يا پينوشه تنگ شده. اونا حداقل مي زدن توسر ملت و خفشون مي كردن ولي ديگه موعظه اخلاق و انسانيت و تزكيه نفس نمي فرمودن. زياده رفتم . مرتب ميشم و ميرم سر خودمون . حالا بعد از چندي نامه اي برات نوشتيم و خودمان شديم آخوند روضه خوان . چكار مي شود كرد اينجوري تربيت مان كرده اند..................

یکشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۲

BLOGGER

BLOGGER
مي انديشم، پس هستم ! پانزدهمين ساگرد كشتار زندانيان است. در تاريخ خونين انقلاب ايران دو نقطه برجسته است كه ما ايرانيان نبايد آنها را به دست فراموشی سپاريم. يكی كشتارهای سال ۶۰ و ديگری قتل عام دسته جمعی زندانيان سياسی . تابستان خونين شصت و هفت به درستی نام فاجعه ملی بر خود گرفته است. اگر ما بازماندگان و شاهدان اين فاجعه از بيدادی كه بر عزيزانمان رفته است سخن نگوييم، شالوده ی سياست شكنجه و مرگ را بررسی نكنيم ، از اين تجربه و شناخت درسی بيرون نكشيم، نمی توانيم از پلشتی آن رها شويم. تا وجود خود را از سير چرخش وار كينه و نفرت كه هديه رژيم اسلامی به كشورمان بوده ـ نپالايم، نمی توانيم كارگردانان و كارگزاران اين فجايع را به پای ميز دادگری بياوريم. بسياری هستند كه يادهای دردناكی از آن زندان ها و شكنجه در تن و روان خود دارند. آنها بايد سخن بگويند و پرده های راز آميز اين كشتار ها را بيشتر بالا برند. هنوز كه هنوز است جمهوری اسلامی و سران ريز و درشت آن تلاش می كنند تا اين خاطره تلخ را از ذهن مردم بزدايند. اينان نمی دانند كه هيچ قدرتی قادر نيست لكه های ننگش را از دامن تاريخ بزدايد.

شعری را كه به مناسبت دهمين سال اين كشتارها گفته بودم ، بار ديگر اينجا می آورم تا ذره ای باشد در راه بيداری و نه فراموشی و خاموشی آن فاجعه ملی. اين شعر نخست بار در كتاب زندان (جلد اول) ه به همت عزيز نازنين ناصر مهاجر در آمد.

می انديشم پس هستم !

شب كه به خانه ام ريختيد
انديشه ام در پی راه گريزی می گشت
شكنجه ام كه می كرديد
داستان های دروغين برايتان می بافت
سلول كوچك و طماع
با درب و ديوار آهنسنگ
بی دريچه به ستاره ، به ماه
چه حقير بود در بالا بلند انديشه ام.

از هزارتوی مخوف زندان ركوع و سجود
به دشت های باز و پر آفتاب گريخت
در سايه شادی لميد
و گوش داد به موسيقی باد و آفتاب
آنگاه پروازكنان به خيابان آمد
و هجوم خطر را فرياد زد
انديشه ام.

آن هنگام كه تن رنجور را در هم می شكستيد
به اجدادتان لعنت می فرستاد
شبها از روزن كوچك سلول می گريخت
به خانه هايتان می آمد
توی تختخواب های شرم و حيايتان
می ريد به هيكلتان
انديشه ام.

زير شكنجه بريدم
نماز را بلندتر از بلال حبشی خواندم
تف انداختم به چهره آينده ام
آرمانهايم را به سخره گرفتم
اما در دل به مذهب و مسلكتان می ريد
انديشه ام.

من زندانی ام، پس هستم !
من شكنجه می شوم، پس هستم !
من می برم، پس هستم !
من می انديشم، پس هستم!

هيچ است در انديشه هايمان :
جمهوری اسلامی مرگ
جمهوری سينه زنی و نماز جمعه
جمهوری عزا، روضه و نوحه
جمهوری نينديشيده شده، ناانديشگی
جمهوری كسالت و دهن دريدگی
جمهوری كله پوك ها
جمهوری لاف و گزاف و حرف
جمهوری نيستی و نيستی جمهوری
به پايان رسيده و لو رفته در انديشه هامان
انديشه هايی كه رهايند
انديشه هايی كه به بند نمی توان كشيد
انديشه هايی كه به زانو در می آيند
اما شكست نمی خورند
هرگز‌!

سه‌شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۲

گزارش كنگره جلادان و شكنجه گران به سبك وغ وغ ساهاب
در آخرين كنگره جلادان و شكنجه گران
كه برگزار شد با كبكبه و دبدبه فراوان
گفته شد همه چيز پيش می رود به خوبی و خرمی و كامرانی
اعضاء، هيچكدام خجل نشده اند از اعتراضات جهانی
آدم هر كاری كه دلش می خواد ، ميتونه انجام بده
تنها حواسش باشه كه ضربه هاش به تن زندانی صدا نده
آنها به پژوهش و بررسی روش های كهن و نو پرداختند
گفتگو را به عنوان روشی احمقانه ، محكوم ساختند
بحث داغی شد درباره مدرن ترين ماشين الكتريكی
كه وصل ميشه به بيضه و حلق و بينی
نعره ی زندانی را می برد به آسمان
وادارش می كند تا بگويد از زمين و زمان
هيچ اثری در بدن قربانی به جا نمی گذارد
سند به دست سازمانهای حقوق بشری نمی سپارد
از روشی كه شديدترين درد را ايجاد می كند
در عرض پف ثانيه طرف را كله پا می كند
از همه در و ديوار قفس و ميله ای سخن گفته شد
بحث در زمينه سركوب خوب پخته شد
اين كه چگونه می شود دهن مخالف را سرويس كرد
سپس با كی بود كی بود من نبودم قضيه را راست و ريس كرد
در اين ميانه شكنجه گر اوين از جای برخاست
از جمع برای سخنرانی اجازه خواست
گفت ما بهترين روش را پيدا كرده ايم
كه آن را مفت و مجانی در اختيار شما می نهيم
از يكسو تبليغ حقوق بشر خنثی
فلج كننده ترين روش بر ضد سرو صدا
همزمان كاركنان را لباس شخصی بپوشان
تا ترتيب مخالفان را بدهند، تو دانشگاه يا تو ی خيابان
خرج زندان و ابزار شكنجه هم نداره
دخل مخالف رو همانجا ، درجا مياره
اين پيشنهاد با اكثريت آرا به تصويب رسيد
كنگره با قرار اجرای جهانيش به پايان رسيد
حقيقت را پنهان نمي توان كرد
در انگلستان بی.بی.سی و دولت در مشاجره اند. بلر و همكارانش با سند سازی جعلی، ارتش انگليس را به عراق كشانده اند. بلر سخت از بی.بی.سی دلخور است كه چرا پته اش را روی آب انداخته است. انتقاداتی كه مدتهاست بلر را نشانه گرفته ، دارد به طور جدی يقه ی بوش را هم می گيرد( هرچند رئيس سازمان سيا، امشب گناه را به گردن گرفت). سياستمداران كاركشته ای چون سناتور دونالد بيرد و روزنامه نگار برجسته نيويورك تايمز پاول كروگمان با پيش كشيدن اسناد جعلی و اشاره به دروغ های نهفته در اين اسناد ، حال بوش را گرفته اند. گذشت زمان و افشاگری های جهانی دارد ثمر خودش را می دهد. افكار عمومی در انگليس و آمريكا به دولت هايشان بی اعتماد شده اند. آمارهفتاد درصدی های موافق جنگ به زير بيست در صد سقوط كرده اند. دولتمردان انتخاب شده از سوی مردم مدتهاست كه ديگر از حالت حمله خارج شده و به موضع دفاعی افتاده اند. پايان آنها ماندن در همين موضع دفاعی يا كنار رفتن از قدرت است. كشته شدن دست كم صد سرباز آمريكايی هنوز احساسات بوش را قلقلك نداده است.

يكی از رقيبان احتمالی بوش در انتخابات آينده ، ديك گفهارت از اين آشفته بازار استفاده كرده و خطاب به بوش گفته : “ بوش برای جان سربازان آمريكايی ارزشی قائل نيست و هنوز هم نمی خواهد قبول كند كه كارش اشتباه بوده “ . او در يك نامه سرگشاده از بوش خواسته دست از “ لحن مردسالارانه تقلبی اش “ بردارد. اينكه انتقادات اينچنينی در بوش اثر داشته باشد ، معلوم نيست.

در سخنرانی چهارم ژولای ( روز آمريكا) برخورد او كاملا از موضع دفاعی بود. در سخنرانی دويست و شصت و نه واژه ای خود ، نه بار از واژه “ آزادی “ نام برد. متن اين سخنرانی، ايدئولوژيك ناب بود. او درباره افغانستان و عراق چيز جدی نگفت ، ولی در عوض از موضوع تازه ابداع شده دستگاهش ، يعنی مبارزه با “ ايدز‌“ بسيار سخن رفت.

تنها اپوزيسيون نيست كه دارد صبر خود را از دست می دهد. پروژه PIPA در دانشگاه مريلند، در روز يكم ژولای نتايج نظرسنجی خود را منتشر نمود. نتايج اين نظر سنجی تب بوش را بالا برده است. شصت درصد از پرسش شوندگان معتقدند كه بوش حقيقت را تا آنجا كه می توانسته وارونه كرده است. چهل درصد می گويند كه دستگاه اداری بوش در تصميم گيری برای جنگ عراق بسيارعجولانه عمل كرده . تعداد بسياری كمی گفته اند كه آمريكا بالاخره سلاح های ممنوعه را پيدا خواهد كرد. اين آمارها نشانگر اين است كه مردم به دولتی كه با آنها با كارت روباز بازی نكند، اعتمادی ندارند.

تونی بلر هيچگاه پشتيبانی زيادی برای راه انداختن جنگ پشت سر خود نداشته است. او در يك بحران سياسی بيسابقه به سر می برد. انتخاب دوباره او تقريبا غير ممكن است. در حقيقت حزب كارگر او را كانديدای خود نخواهد كرد. او نه تنها بايد از سياست های شكست خورده خودش دفاع كند، بلكه جور آن هفتيركش تكزاسی را هم بايد بكشد. دفاع از آدمی مثل بوش كار او را بيشتر زار می كند. بلر دارد به دنبال راهی برای بيرون رفتن از اين بن بست می گردد. او می داند كه آسمان آينده اش بسيار ابری است.

زمزمه های بلر در مورد دخالت سازمان ملل متحد و نظارت اين سازمان بر باسازی عراق ، راه حلی است كه نه گره عراق ، اما گويا گره بلر را خواهد گشود. او با ارائه اين طرح می خواهد خودش را از زير ضرب حملات مخالفين بيرون كشاند. پيش ترها گفته بودم عاقبت يك سوسيال دمكرات اروپايی كه با هفتيركش تكزاسی به رختخواب برود ، بهتر از اين نخواهد بود.


PIPA(Program on International Policy Attitudes

پشت پرده ماجراي لاله و لادن.
مردم جهان همراه با مردم ايران پس از درگذشت غم انگيز لاله و لادن گريستند. آنان كه انسان ، با هر رنگ پوستی و هر مليتی كه دارد برايشان انسان است، سرنوشت اين دو جوان را دنبال می كردند. شايد آنها هرگز نفهمند كه پشت ماجرای جداسازی چه رويدادهای شرم آوری پنهان بوده است.

ايرانيان در سراسر جهان از سالها پيش با زندگی لاله و لادن آشنايند. بارها و بارها امر جداسازی اين دونفر در رسانه های همگانی مورد بحث قرار گرفته.سالها پيش يكی از مستندسازهای خوب ايرانی زندگی آنها را به صورت فيلم درآورد. اين فيلم مستند در بسياری از كشورها بنمايش درآمد. اما چرا يكباره تصميم گرفته می شود كه اين دو را از هم جدا كنند؟ آن هم در كشور سنگاپور ( به قول خرسندی : حالا چرا سنگاپور؟)

پزشگان متخصص ايرانی سالها پيش گفته بودند كه جداسازی اين دو، دست كم موجب مرگ يكی از آنها می شود و در اين گفته صدها پزشك مجرب در سراسر دنيا با آنها هم عقيده بودند. درسال 1996 پزشكان آلمانی به درخواست كمك اين دو خواهرپاسخ منفی داده بودند. نظر آنها اين بود كه عمل جراحی موجب مرگ يكی از آنها و در صورت موفقيت موجب فلج شدن هر دو می گردد.هركسی كه ذره ای با دانش پزشكی آشنايی داشته باشد ، نظر پزشكان آلمانی را تاييد می كند.

تا كنون جراحی های زيادی بر روی دوقلوهای به هم چسبيده انجام گرفته، اما نودونه درصد اين جراحی ها هنگامی رويداده كه آنها در سنين كودكی بوده اند. آن هم نه بر روی دوقلوهايی كه از ناحيه سر به هم چسبيده باشند. چهار مورد از پنج مورد اين عمل ها باعث معيوب شدن يكی از آنها و يا هردو شده است.

درپزشكی يك اصل مهم می گويد : اگر خطر يك عمل جراحی زياد باشد. دلايل برای پيشبرد چنين عملی بايد به همان اندازه باشد. اگر اين عمل برای زنده نگه داشتن آنها بوده ، اصلا نبايد انجام می گرفت . لاله و لادن بيست و نه سال در كنار يكديگر زندگی كرده بودند و روش با هم زيستن را به خوبی آموخته بودند. حتی اگر خود آنها خواستار اين عمل بوده اند، پزشكان بر اساس وجدان حرفه ای خود می بايست همان پاسخ پزشكان آلمان و ايران را به آنها بدهند.

اينجاست كه می پرسم و می پرسيم : چرا اين بيمارستان با توجه به آگاهی كاملی كه بر روی خطرات فراوان اين عمل داشتند، آن را اجرا كردند.

برويم پشت پرده :

چرا جراحی در سنگاپور انجام گرفت و چه كسانی لاله و لادن را به سنگاپور كشاندند؟

نخست اينكه بيمارستان Raffels مدت زيادی در مركز خبرهای رسانه های همگانی جهان بود و مردم در سراسر جهان به اين بيمارستان چشم دوخته بودند . مديران و پزشكان اين بيمارستان در كنفرانس ها پی در پی مطبوعاتی و گزارشات لحظه به لحظه ( بويژه در هفته آخر) برای اين بيمارستان مشتری جمع می كردند. و صد البته مشتريانی كه دستشان به جيبشان می رسد.

دوم آنكه آنها می دانستند كه هر چند اين عمليات موفقيت زيادی ندارد، اما نام اين بيمارستان و شركت سهامی آن را مشهور عام خاص می كند. به لحاظ بازاريابی در آينده آنها بسيار موفق بودند. در مدت كوتاهی سهام شركت “ Raffles Medicals “ سر به آسمان كشيد. تحليل گران اقتصادی در بسياری از نقاط جهان بر اين امر انگشت نهاده بودند. هرچند پس اين عمليات ناموفق سهام شركت سقوط كرد ، اما آنها به آينده فكر می كنند. اثرات تبليغی اين حركت كار خودش را كرده است.

خبرهای پشت پرده می گويند كه لاله و لادن را آقای “ ی- ر‌“ آقازاده يكی از سران مافيای قدرت كه با غارت اموال مردم به اين پايه رسيده است ، به سنگاپور برد. اين آقازاده سرمايه گذاری فراوانی در كشور سنگاپور و مالزی دارد. می گويند نام او در رده بالای ليست سهامداران شركت “ Raffles Medicals “ است. اين مافيا پيش تر هم از اين دو قلوها برای تبليغات انتخاباتی سوء استفاده نموده .

لاله و لادن ديگر نيستند، اما ياد آنها باقی است . به راستی انسان به چه حدی ميتواند سقوط كند، كه از جان ديگر انسانها برای پر كردن كيسه خود استفاده برد. اينها كه با اخلاق اخلاق گفتنشان گوش فلك را پر كرده اند.

آن سيصدهزار دلار آقای خاتمی، هم مثل نوشداروی پس از مرگ سهراب بود و هم تف سربالايی بر صورت رهبران كشور غارت زده ايران.

زنده باد ايران، ياشاسين آذربايجان
امروز كه بيانيه مجمع دانشگاهيان آذربايجان - درباره مراسم سالگرد بابك را خواندم ، اشك در چشمانم جمع شد. به راستی بر سر ملت ما چه می رود. اين بيانيه ی دردآلود مرا به درون تاريخ ميهنم برد. از آن روزی كه بابك همراه با يارانش تا آخرين قطره ی خونشان برای سرفرازی ايران جنگيدند، تا روزی كه ستارخان ، سالار و ثقه السلام كوشيدند تا بنياد ستمگری را براندازند و ايران را به زير پرچم قانون اساسی مشروطه برند ، تاريخ سرزمين ما همواره در حال تكرار است. آنی كوتاه در آزادی و بيداری و آنگاه فراموشی و استبداد. بياد آزاديخواهی و ايراندوستی آن شيخ بزرگ خيابانی ميافتم. پيشه وری مظلوم را می بينم كه از درون تاريخ داد ستم رژيم ستمشاهی را فرياد می زند و می گويد من اگر وطن فروش بودم دستگاه مرگ استالين مرا نمی بلعيد. صمد را می بينم ، عليرضا نابدل را می بينم بهروز و اشرف و مرضيه ی احمدی اسكويی را می بينم و هزاران آذربايجانی ديگر را كه در كنارشان برای بهروزی مردم ايران رزميده ام. بسياری از آن همرزمان هم اكنون در گلستان خاوران آراميده اند. آری اين بيانيه سينه دارد شرحه شرحه از فراق. به راستی چرا اين فرياد دردآلود را نبايد شنيد. مگر اين همان فريادی نيست كه بابك سر كشيد. چرا اين فريادها را نمی شنويد؟ امروز ايران ميليونها بابك دارد. بسياری از اين دانشجويانی كه برای دمكراسی در ايران می رزمند ، نامشان بابك است. هيچ نامی فراگيرتر از نام بابك در ايران نيست. مردم اين نام را با خاطره اسطوره ای / تاريخی كه با خود به همراه دارد ، دوست دارند.
و اما ،
قدرت اين بيانيه در مرزبندی دقيقی است كه با ناسيوناليسم كور و افراطی دارد. متاسفانه چه از سوی برخی جريانات ناسيوناليستی و چه از سوی جمهوری اسلامی تلاش می شود تا برچسب وابستگی و خيانت به جنبش بيداری مردم آذربايجان زده شود. اين بيانيه روی آنها را به خوبی كم می كند : بينش حاكم بر كل حركت، نقش برجسته و مهم روشنفكران، نويسندگان، نخبگان و دانشگاهيان در خط دهی حركت، بهره‌گيری از ابزارهای مدرن علمی، دوری جستن از حيطه‌های خشك و متعصبانه ايدئولوژيكی، ارزش دادن به شخصيتها، پرهيز و بيزاری از برتری طلبی قومی و ملی به عنوان مشخصه اصلی افتادن در ورطة فاشيسم و ناسيوناليسم افراطی............. اين حضور، حماسة تحسين برانگيز ملتی است كه در طول يكصد سال گذشته‏، بزرگترين رشادتها و قهرمانی‌ها را در راستای بدست آوردن آزادی، دموكراسی و عدالت برای خود و همه ايرانيان و تكامل يافته آنرا در قالب خواستهای ملی خويش در سالهای اخير داشته است.

بيانيه بر اينكه اين تجمع پيرو ايدئولوژی خاصی نيست تاكيد می كند و می گويد كه
هدف آن : بدست آوردن حقوق بشری و انسانی خويش و از همه مهمتر به منصة ظهور رساندن «حق» و «عدالت» است.

و اما ، انسانی ترين و در عين حال دوست داشتنی ترين بخش اين بيانيه جايی است كه آنها بر روش مبارزه ی خودشان انگشت می گذارند تا سلاح را از دست دشمن بگيرندو نگذارند كه با برچسب های خرابكار، آشوب طلب و جدايی خواه كه در تاريخ ما برای از ميدان بدر بردن حريف بسيار معمول است ، آنها را مغلوب كنند : (جنبش) ـ قالبی برای خود انتخاب كرده است كه می‌توان آنرا «اعتراض مدنی» و يا به تعبير ديگر «راديكال مدنی» ناميد. مشخصه اصلی اين حركت كه از واژة «مدنی» استنباط می‌گردد، پرهيز از هر گونه خشونت و حركتهای غيرمدنی می‌باشد. رهروان حركت ملی آذربايجان با عملكرد خود نشان داده‌اند كه عليرغم ناملايمات، مشكلات و سنگ‌اندازيهای مختلف، پايبند قانون اساسی و اصول دموكراسی بوده و خواهان دستيابی به حقوق ملی و انسانی خود، كه به صراحت در قانون اساسی كشور و قوانين و كنوانسيونهای بين‌المللی آمده است.
حرف حساب پاسخی ندارد، يا به گفته های خود در قانون اساسی سرودم بريده تان عمل كنيد و يا حركت اعتراضی مردم را عليه سياستهای استبدادی خود بپذيريد. ما با مسالمت سخن می گوييم ، اما تا ابد كه نمی توان منتظر ماند. يا به قانون خودنوشته اتان عمل كنيد يا گورتان را گم كنيد و برويد.

در بيانيه از زبانی استفاده شده كه پايبندی صادر كنندگان آن را به قانون اساسی جمهوری اسلامی نشان می دهد. ناگفته نماند كه اين بيانيه در ايران نوشته شده و از سوی كسانی است كه به هر رو در آنجا مشغول كار و زندگی هستند و بنابراين بايد به قواعد بازی پايبند باشند. اما آنچه مهم است نه كاربرد اين واژ ه ها كه روح خود بيانيه است. در آخر آنها غايت حركت خود را اينچنين بيان می كنند : غايت و هدف حركت ملی آذربايجان عليرغم طيف گسترده فعالان آن، ايجاد جامعه‌ای آزاد، دموكراتيك، امن، توأم با رفاه و سعادت در قالب اعطای همه حقوق فردی، اجتماعی، فرهنگی و ملی است. از اينرو، بسترسازی فكری، قانونی و عملی برای ساختن چنين جامعه‌ای نيازمند بينش گسترده، نوانديش، اصول‌گرا، دموكراتيك و صبور است كه گام برداشتن رهروان حركت ملی آذربايجان و دولت جمهوری اسلامی در اين خصوص نتيجه‌بخش خواهد بود.
آری ، من هم همصدا با اين عزيزان خواستار جامعه ای آزاد، دمكراتيك و آباد هستم. اين خواست بيانيه خواست تمامی ايرانيانی است كه برای يك جامعه ی آزاد كه در آن تمامی شهروندان در برابر قانون يكسان باشند ، تلاش می كنند. خواستی كه در ميهنمان ايران عمری به درازای تاريخ دارد. من هم همصدا با آنان می گويم : زنده باد ايران، ياشاسين آذربايجان.
بوي بوش درآمده است.
هنگامی كه بوش می خواست به عراق حمله كند، من بر اساس واقعيت های آن روز جهان گفتم كه جنگ نخواهد شد و اگر جنگ راه بيفتد آمريكا از بازندگان آن خواهد بود. در آن روزها هفتاد در صد مردم آمريكا فريب دروغ های بوش را خوردند و برای شروع جنگ به او چراغ سبز دادند. بر عكس در انگلستان اكثريت مردم با جنگ مخالف بودند و امروز دارند خشتك بلر را بر سرش می كشند. در انگلستان مردم مفهوم دمكراسی بهتر درك كرده اند و از آن دفاع می كنند. در آمريكا مردم دلشان خوش است به پرچم تكان دادن و پايكوبی برای پيروزی هايی كه هيچگاه به نتيجه ای جز شكست نمی انجامند.
Lewis H.Lapham سردبير مجله معروف Harpers و يكی از سرشناس ترين نويسندگان، روزنامه نگاران و روشنفكران آمريكاست كه ، سالها برای آزادی بيان تلاش نموده. او ثمره ی دوسال سخن سردبير در مجله نامبرده را در كتابی به نام تياتر جنگ گرد آورده است. او پيش از شروع جنگ در مقالات متعددی نگرانی خودش را از هدف بوش برای ساختن امپراطوری بيان كرده. لويس می گويد: حمله ی تروريستی يازده سپتامبر عليه آمريكا شانس بزرگی بود كه يك بررسی دوباره ای از سياست خارجی دولت آمريكا به عمل آيد. اما درس آموزی از تاريخ جايی در نزد رامفسلد و چنی ندارد.
نورمن ميلر نويسنده آمريكايی گفته بود : « دمكراسی چون نجيب است ، همواره در معرض خطر است. چيزهای خوب و ناب را خطر تهديد می كند. دمكراسی ابدی نيست. من فكر می كنم طبيعی ترين روش حكومت برای اكثريت ( اگر كه به ژرفای طبيعت انسان بنگريم) فاشيسم است. فاشيسم از دمكراسی طبيعی تر است. فكر اينكه می توان دمكراسی را برای هر كشوری كه مورد علاقه ماست به ارمغان برد، به برانگيختن فاشيسم چه در درون و چه در بيرون از آمريكا ، منجر خواهد شد » . ميلر معتقد است كه دليل نفرت راست گرايان افراطی آمريكا از بيل كلينتون مخالفت او با ايده ی امپراطوری سازی آنها بود. هرچند كلينتون دست سرمايه داران آمريكايی را برای بهره كشی از جهان بازگذاشته بود ، اما بر گردن كسانی كه فكر می كنند آمريكا از طرف خدا برای رهبری جهان انتخاب شده ، افسار زده بود.
تئودور سورنسن نويسنده ی سخنرانی های جان . اف . كندی مخالفتش را اينگونه بيان كرده بود: « دكترين ما در مورد حمله پيش گيرنده ، بدون هيچگونه مدرك محكمه پسندی ، موزيك رژه برای سازمان های تروريستی است كه دقيقا با همين طرز تفكر به ما حمله می كنند. جنگ های دلبخواهی موجب هرج و مرج و بی قانونی در كره زمين خواهد شد . ضرر اين جنگ ها بيشتر از همه به كسانی می خورد كه هواخواه قانون هستند. جهان به جنگلی تبديل خواهد شد كه هر كسی می خواهد صاحب سلاح كشتار همگانی شود. در چنين جهان پرآشوبی نخستين و بزرگترين بمب برنده ی جنگ خواهد بود.
بی سبب نبود كه لويس در يكی از مقالاتش و خطاب به دارو دسته بوش ، عبارتی را از گورينگ معاون هيتلر نقل كرده بود :‌« تنها چيزی كه بايد انجام دهی به آنها بگو كه در معرض خطر حمله هستند. به صلح دوستان برچسب خائن بزن و بگو كه چه خطر بزرگی برای امنيت كشورند. اين فورمول برای تمام كشورها قابل اجراست» .
با تمام اين هشدارها بوش و دارودسته اش برای كنترل منابع نفتی و گسترش پايگا ههای نظامی خود به عراق حمله نمود. امروز بر كسی پوشيده نيست كه آمريكا در گل عراق گير كرده و راه برگشتی هم ندارد. من گفته بودم كه اين جنگ درهای جهنم ديگری را بر روی دولت آمريكا می گشايد. آنها هنوز نتوانسته اند هيچ كاری جز سركوب مردمی كه به اشغال كشورشان اعتراض دارند ، انجام دهند. افكار عمومی در آمريكا دارد از خواب بيدار می شود. كيسه های حامل جسد بيشتر و بيشتر می شوند. آخرين نظر سنجی می گويد كه هفتاد درصد مردم معتقدند بوش مردم را فريب داده و خبری از سلاح های كشتار همگانی هم نيست. بی شك ادامه اين روند ها به شكست ديگری هم چون ويتنام ختم خواهد شد. می توان يك كشور را با زور اشغال كرد ، اما سلطه بر افكار يك ملت ناممكن است. دارو دسته بوش نشان دادند كه از بحران افغانستان هيچ نياموخته اند. هنوز كه هنوز است عده ای از همين ديوانگان همراه با بخشی از ارتجاعی ترين ايرانيان خواهان ادامه جنگ و لشگركشی به ايران هستند. غافل از اينكه مردم آمريكا پرچم هايشان را غلاف كرده اند و چشم انداز تاريك جنگ عراق را ديده اند. تنها احمق هايی مثل آرنولد شوازينگر ، كه عضله های بازويش هزاران بار بزرگتر از عضله های مغزش است می تواند در روز چهار جولای‌( روز استقلال آمريكا) خطاب به سربازان آمريكايی بگويد : « من ترميناتور را در فيلم بازی كرده ام ، اما ترميناتور‌(آدمكش) واقعی شما هستيد» .
هشت تير، جنبش دانشجويي و حميد اشرف
امروز روز هشتم تير بود. سالها پيش در چنين روزی درست مثل امروز ، حميد اشرف همراه با همرزمانش در محاصره ی ساواك شاه قرار گرفتند و همگی توسط آدمكشان رژيم ستمشاهی كشته شدند. آنها همگی دانشجويان زبده ی بهترين دانشگا ههای آن روز ايران بودند. اگر جامعه ی ما در آن روز ها بويی از دمكراسی برده بود ، بی شك آنها می توانستند اعتراضات خودشان را به شيوه های مسالمت آميز پيش ببرند. اما خفقان و سركوب آن روز ها ، اين جوانان ميهن دوست و آزاديخواه را به مبارزات زير زمينی كشاند و باعث شد كه كشور ازتوان دانشی اشان محروم شود. اگر آنها اجازه می يافتند كه حرفها و خواسته هايشان را از راه احزاب و سازمانهای سياسی بيان كنند، هرگز دست به اسلحه نمی بردند. سالها پس از آن هشت تير ، روندگان راه آنان همراه با مردم توانستند آن ديكتاتوری را سرنگون كنندو نسيم آزادی را به ارمغان آورند. اين بار اما رژيم جايگزين همان روش را پی گرفت. دوباره دستگاه سركوب برقرار شد و دوباره درب دانشگاهها بسته شد. سركوب و خفقان باز هم حاكم شد. رژيم مردم را هم با فريب وارد ميدان كرد. زهرا خانم نامی به عنوان مادر نمونه در تلويزيون به مردم معرفی شد. اين مادر نمونه پسرش را لو داده بود و او را به زير تيغ اعدام فرستاده بود. آری همچون گذشته تاريخ باز هم در ميهن ما تكرار شد. دوباره باز هم همان آش و همان كاسه. هزاران تن از گل های سرسبد جامعه- كه می توانستند ايران را به گلستان تبديل كنند- روانه ی سياهچالها شدند. تعقيب و گريز، دستگيری ، شكنجه و اعدام رويداد روزمره ی زندگی در ايران شد. هزارن هزار مجبور به ترك عزيزان خود شدند. ته مانده ی آنان را هم پس از سالها آزار تنی و روانی به دستور خمينی به جوخه های اعدام سپردند. ديگر خيالشان راحت شده بو د و فكر می كردند كه ريشه ی اعتراض را درآورده اند. اما اين خيالی بيش نبود. جنبش های دانشجويی ، اعتراضات پراكنده در شهر ها و روستا آغاز شد . ديگر اين گروهك های محارب با خدا و خلق خدا نبودند كه به استبداد و ديكتاتوری ولايتی اعتراض می كردند. اينها جوانانی بودند كه زير سيطره ی اين نظام باليده و رشد كرده بودند. دانشجويانی بودند كه از دهها سد سياسی/ عقيدتی گذشته بودند. بچه های زاده ی انقلاب حالا بزرگ شده اند و كار و آزادی می خواهند. اينها جهان خودشان را خوب می شناسند. روزگار ی نيست كه بتوان آنان را به مبارزه ی زيرزمينی كشاند. آنها شمشيرشان را از رو بسته اند. اگر حميد اشرف و سازمان چريكهای فدايی خلق ، يا مجاهدين آن دوره ، در صد كوچكی از جامعه ی دانشجويی آن روزگار بودند، امروز اينها بيست ميليون هستند. نه می توان همه شان را به زندان انداخت و نه اعدام كرد. جامعه ی ما يك جامعه ی پس از انقلاب است . اين جامعه بيدار است. حق و حقوق خودش را می شناسد. اين جنبش تا به خواست خود نرسد ، آرام نمی گيرد. امروز در برابر سركوب خشن پس بنشيند ، فردا دوباره با توان بيشتری به ميدان می آيد. اين جوانان هم سالها تلاش كردند تا با آرامش جامعه را به سمت دمكراسی نسبی سوق دهند. اما شما نگذاشتيد.
آری ، مردم ما برای رسيدن به آزادی جوانان بسياری را از دست داده اند. حميد اشرف و دوستانش نيز از آن جمله اند. ياد همگی اشان گرامی باد.
به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي خود را

یکشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۲

از داريوش كبير تا داريوش سجادي

از داريوش كبير تا داريوش سجادي
جوانان در ايران دارند برای آزادی و دمكراسی و بهريابی از يك زندگی انسانی می رزمند. آنها نه به خواسته تلويزيونهای خارج كشور و نه به دعوت كسی وارد اين ميدان شده اند. هر انسانی بنا بر قانون حقوق بشر، حق دارد با ستمگران و زورگويان بجنگد. هنگامی كه پس از سالها وعده وعيدهای دروغين از سوی رهبران جمهوری اسلامی ، جوانان می خواهند آنان را به كناره گيری و واگذاری قدرت به مردم مجبور نمايند ، ساز های ناساز شروع به دميدن می كنند. يكی مثل آقای حسين درخشان آنها را اين گونه توصيف می كند:
«خوشبختانه باوجود شلوغ‌کاری‌ها و اغراق‌های راديوها و تلويزيون‌های ماهواره‌ای، درگيری‌های اطراف دانشگاه از همان منطقه فراتر نرفت و عمومی نشد. معلوم است که اين بار مردم حواسشان هست و مواظب بچه‌هايشان هستند که بی‌خودی خود را به دردسر نيندازند.» (اين حرف دو هفته |يش ايشان است »
او به مبارزه در بالا و از كانال اصلاح طلبان عقيده دارند و به همين خاطر می كوشند كه مبارزات جانفشانانه جوانان ايران را به شورش يك مشت بچه تنزل بدهند. ای كاش آقای درخشان همان فكر ترويج وبلاگ سازی را در ميان جوانان رشد می داد و به تئوری سازی سياسی دست نمی زد. اما از همه ی سمپاشی هايی كه عليه دانشجويان می شود ، بدترينش مال داريوش سجادی است. اين دوست گرامی جنبش دانشجويی را تا حد قليان احسساسات جوانان پايين می آورد. نمی دانم كه اين دوستان چيزی از انقلاب بهمن ۵۷ يادشان هست يا نه؟ البته عمر درخشان به بهمن ۵۷ قد نمی دهد ، اما سجادی در مقاله اش ذكری از آن سالها آورده و به هر رو اگر نديده شنيده است. آری آن انقلاب هم مثل تمام انقلاب ها مال جوانان بود. آن روز جوانان از آزادی شخصی بهره داشتند ، اما آنچه كه می خواستند يك دمكراسی دادگرانه بود. آنها می دانستند كه در كشور ثروتمندشان نبايد ۷۰ درصد مردم در فقر ، بيسوادی و عقب ماندگی بسر برند. امروز هم می دانند كه نبايد مردم لگدمال ديكتاتوری و فقر شوند. برای همين هم تا به اين خواسته ها نرسند ، دست از اعتراض بر نمی دارند. شماها داريد به گونه ای ناخواسته بر سركوب اين عزيزان صحه می گذاريد. آقای سجادی شما می گوييد : « جوان به اقتضای سنش محتاج جلوه گری است » . كدام جوانی را در دنيا سراغ داريد كه برای جلوه گری برود جلوی گلوله يا با دست خالی عليه گله های وحشی حزب اللهی به اعتراض برخيزد. اينها گل های سرسبد جامعه ی ما هستند. دانشجو نامش با خودش است. آنها آگاهند و ميدانند كه هم سن هايشان در ديگر نقاط جهان چگونه زندگی می كنند. شما هم كه مثل آقای خامنه ای فرياد وای اسلام از دست رفت را برآورده ايد. می گوييد : ابراز چنين شعارهای تند، گزنده و هتاكانه ای توسط اكثريت جوانان در ناآرامی های اخير ....» آيا خواسته برچيده شدن ديكتاتوری اسلامی، هتاكی است . شعار مرگ بر خامنه ای و رفسنجانی ، كه دو تن از عوامل اصلی فلاكت مردم ايرانند، تند و گزنده است ؟ شما می خواستی شعار بدهند : خاتمی خاتمی حمايتت می كنيم؟ مگر هشت سال نيست كه آقای خاتمی دارد بر گرده تازيانه خورده ی اين جوانان حكومت می كند و همواره جانبدار رهبر بوده است. من فكر می كنم شما بايد در خرد دينی و فكريتان كمی بيشتر تعمق كنيد و بگذاريد دانشجويان و مردم ايران كارشان را بكنند. از رفتن رژيم نترسيد. شما جايتان كه امن است. اين جوانان بيش از هر زمان ديگر در تاريخ ايران می دانند چه می خواهند و چه نمی خواهند. باور كنيد من هم مثل شما و آقای درخشان دوست دارم كه بدون خون آمدن از دماغ كسی دمكراسی دركشورم برقرار شود . اما تاريخ را ما تنها نمی نويسيم. همواره اين قدرت است كه شيوه ی مبارزه را به ما تحميل می كند.

شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۲

حرفهاي آخوندي

چاکرتيم؛ نوکرتيم؛ شلتيم؛ شولتيم؛ عبدتيم؛ عبيدتيم؛ زيرسيگاريتيم؛ آشغال گوشتتيم؛ آفتابه تيم؛ بندکفشتيم؛ تف کن توش شنا کنيم؛ جيرجيرکتيم؛ رعدوبرقتيم؛ سوسکتيم؛ نمره کفشتيم؛ اسيرتيم؛ پکرتيم؛ حقيرتيم؛ پخش و پلاتيم؛ اوچيکتيم؛ حيرونتيم؛ خاک پاتيم؛ خرابتيم؛ ديوونه تيم؛ زمين خوردتيم؛ گرگرفته تيم؛ مرده حيرتتيم؛ مفلستيم؛ تخته پوسيده کفش پاتيم؛ تيله سوتتيم؛ فقيرتيم؛ قراضتيم؛ گليم زير پاتيم؛ لاستيک ساييده ماشينتيم؛ زيپ شلوارتيم؛ موش موشکتيم؛ چمن فوتبالتيم؛ لگدخوردتيم؛ سوسک آب انبارتيم؛ شيپيش بدنتيم؛ لای عاج کفشتيم؛ مگستيم؛ قالپاقتيم؛ خلبان گوزتيم؛ نبوديم، بدون رفتی دستشويی ما رو شستی، رفتيم؛ چمنتيم؛ چخلصيم به مولا.
فركانس گوزتيم; خاك زير پاتيم! بشاش تا گل شيم; با ادب با تربيت . تربيتتيم ; نوار بهداشتيتيم; پرز دماغتم; تيس تيس تيس پپر جان! اما ما اوشيکتيم! تق کن شيرجه برم;; مولكول نتفتتيم
اينها را از قول زن نوشت آورديم

جمعه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۲

هيجدهم تير در راه است.
هيجده تير دارد می آيد. جنبش دانشجويی همايش های اعتراضی خود را آغاز كرده است. دانشجويان دارند كارت سرخشان را به جمهوری اسلامی نشان می دهند. اين جنبش تلاش كرده كه با روش های مسالمت جويانه مخالفت خود را با استبداد و ديكتاتوری حاكم و دستگاه عريض و طويل سركوب آن نشان بدهد. اين دستگاه اما، پاسخ آنان را با گلوله و زندان و شكنجه داده است. اگر دست اندركاران اين دستگاه ذره ای عقل در كله داشتند، می بايست قدرت را داوطلبانه به مردم واگذارند و بروند پی كارشان . آنها نه از تحولات افغانستان و نه از رويدادهای جنگ عراق ، هيچ نياموخته اند. آمريكا كشور ما را محاصره كرده است و دارد زمينه را برای حمله به ايران آماده می سازد. رژيم كه در درون مرزها خون مردم را در شيشه كرده است ، در بيرون می كوشد كه با جلب نظر آمريكا كشور را به آنها بفروشد و در قدرت باقی بماند. آنها به هر دری سر می زنند تا شايد اين سازش سر بگيرد. آنها غافل اند كه مردم ايران امروز وزنه بسيار سنگينی هستند و كاسه صبرشان هم لبريز شده است. آنها يا نمی دانند يا خود را به راه ديگر ميزنند. ماموريت آنها ديگر به پايان رسيده است. نه ديگر غرب اين دم و دستگاه بحران ساز را می خواهد ، نه مردم ايران ديگر تاب و توان اين بختك را دارند. خانه از پای بست ويران است.
آتش آزادی هيچگاه در تاريخ ايران اينگونه در دل مردم ايران شعله ور نبوده است.اين آتش با سركوب و يا وعده وعيد های سر خرمنی خاموش شدنی نيست. آتشی كه در بهمن ۵۷ روشن شده ، برآمد تاريخی خود را در هيجده تيرها و دوم خرداد ها نشان می دهد. اگر دوم خرداد تلاش مسالمت آميزی برای پايان دادن به استبداد كهن بود، هيجده تير پاسخ خشم آلوده به آن نامرادی است.آری اين آتش تا استبداد و خودرايی و مردم كشی را در ميان شعله های خود به خاكستر ننشاند، خاموش نمی شود. كدام روز را در تاريخ بيست و چند ساله اين انقلاب مردمی می شناسيد كه ايرانيان هر كدام به گونه ای انزجار خود را از حكومت نشان نداده باشند. امروز در هر گوشه و كنار اين مرز و بوم ، روشنايی شعله آتش آزادی و دمكراسی ديدنی است.
حكومت اسلامی تا كنون فرصت های عظيمی را از مردم ايران برای پيشرفت و دمكراسی به باد داده است. اين بار اما از همه سو در منگنه اعتراضات گسترده قرار رفته و راهی برای او نمانده است. اگر ذره ای حس انسانيت يا ميهن دوستی در كارگزاران دستگاه سركوب بود، می بايست خطری را كه بيخ گوش كشورمان خوابيده درك می كردند. مردم ديگر شما را نمی خواهند، آنها از دست قوانين پسمانده قرون وسطايی به تنگ آمده اند. مگر گوش شنوا نداريدكه فرياد آزادی را در كوچه و خيابان های شهرها بشنويد. فكر می كنيد با خون ريزی و سركوب می توانيد اين صدا را خفه كنيد؟
باور كنيد مردم ايران ، مردمی صبورند. از صبر آنان سواستفاده نكنيد. خشم آنان را دريابيد. از انتقام نترسيد اين مردم مثل شما كينه ورز و كينه جو نيستند. تن به محاكمه عادلانه بدهيد. قدرت را به مردم واگذاريد. فردا ديگر دير است . اين آخرين كارت شما است

یکشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۲

اين سيب زميني همچنان رگ وبلاگي خود را حفظ كرده است. مصيبت نامه اش را بخوانيد.
مصيبت نامه
عرضم به حضور مبارک تان که سرور هستيد ... ما ( يعني من! ) که سيب زميني باشيم و در رگ و شرف دچار کمبود و از سلاسه خيام و پوچ گرا ... چندي ست گرفتار دردي لاعلاج گشته ايم که طاقت از ما برانده و بسي ضعيف الروح شده ايم ... شيخ ما هم فتوا به خروج از دين اين بخت برگشته داده و ريختن خونمان را جايز دانسته اند که خداوند در قرآن ميفرمايد: " کفار را بکشيد ، هر کجا که ديديد تا زمين از فتنه و فساد پاک گردد " ... منورالفکر ها هم حکم به وازده گي و ديوانگي داده اند ... بر اين احوال چندي ست بار سفر بسته ايم ... اما کجا ، نميدانيم! ... که دول غربي تروريست مان ميدانند و دول شرقي مزدور ... در پيش خدا هم جايي نداريم که آنجا جايگاه مردم شرافتمند و صالح و ترسا است ... تمامش همين بود ... حال بعد ذکر مصيبت ، کسي براي ما جان پناهي سراغ ندارد؟ ... راستي بايد بدانيد چيزي ندارم که در برابر جان پناه به تان بدهم و خدايي هم ندارم که برايتان از او طلب رحمت کنم ، بي چيز ِ بي چيزم! سيب زميني ام! ...
دوات قاسمي عزيز را بخوانيد.
اين هم مشتي از خروار:
تفاوت ما و اروپای شرقی ها
من کم کم دارم حساسيت غريبی پيدا می کنم نسبت به اصطلاحاتی مثل «پست مدرن»، «ساختارشکنی»، «دال و مدلول»...، از بس لای هر کتاب و مجله و روزنامه ی ايران را که باز می کنی، بی ربط و باربط، اين اصطلاحات را حلق چپانت می کنند. آخرين بار، چند روز پيش بود که در يکی از روزنامه ها چشمم افتاد به مطلبی درباره ی کتاب «پرسپوليس» مرجان ساتراپی، و مدال «پست مدرنيسم» ی که نويسنده ی اين مطلب چسبانده بود به سينه ی مرجان! همين انگيزه ای شد تا مطلب خيمه نز ميکوئه را ترجمه کنم. تفاوت دو نوع برخورد براستی عبرت انگيز است. يا، حالا که شروع کرده اند به ترجمه ی کارهای پل آستر، چپ و راست اين اصطلاح را به نافش می بندند. من ده دوازده تا مصاحبه ی تلويزونی از پل آستر ديده ام. به جرئت می گويم حتا يکبار نه خودش و نه مصاحبه کننده اصطلاح پست مدرن را به زبان نياوردند. البته اينکه کسی بر مبنای يک تحليل کاری را پست مدرن ارزيابی کند امر غريبی نيست. اما اينکه هر نوع خلاقيت و نوآوری را به پست مدرنيسم نسبت بدهيم امر بسيار غريبی ست. گويی مدرنيسم در تاريخ درازش هيچ دستاوردی از اين نظر نداشته است. من نمی دانم اگر اين دوستان گذارشان بيفتد به مرکز فرهنگی ژرژپمپيدو و«موزه ی هنر مدرن» چه خواهند گفت؟هزاران تابلو نقاشی متعلق به قرن بيستم را در ده ها گالری يکجا فراهم کرده اند. از همان دم در که شروع کنند چشم شان می افتد به آن سه تابلوی معروف خوان ميرو: آبی 1، آبی 2، آبی 3 و بلافاصله کارهای پيکاسو و براک هست که متعلق به اول قرن اند تا در آخر برسند به وازارلی و الکساندر کالدر و بقيه که متعلق اند به اواخر قرن. با اين روحيه، ترديدی ندارم که جلوی هر تابلويی تکرار خواهند کرد: «عجب پست مدرنه!»
مرجان ساتراپی در «پرسپوليس» سرگذشت واقعی خودش را نوشته است. نقاشی های کتاب را هم خودش بارها و بارها در مصاحبه های مختلف گفته است که برخلاف ديگر نقاشان «باند دسينه» که بلدند بازو يا صورت را طوری بکشند که آدم جريان خون را در رگها ببيند، او فقط همين کارهای ساده را بلد است. البته اين شعور را هم داشته است که ببيند چطور می توان همين شگردهای ساده را، به مدد رعايت وحدت فرم و ساختار در تمام حالت ها، تبديلشان بکند به يک سبک شخصی. نه خودش و نه هيچکس ديگر هم کار او را «پست مدرن» ارزيابی نکرده است.
خب در آن مطلب وقتی اين دوست ما «مرجی» را که مخفف مرجان(نام واقعی نويسنده) است «مارجی» می خواند امر غريبی نيست اگر که کل کار را هم پست مدرن ببيند.
گزارشِ خيمه نز ميکوئه، با همه ی کوتاهی، اين حسن را دارد که ما را در جريان بخشی از سوال هايی قرار می دهد که متفکران اروپای شرقی و مرکزی از خودشان کرده اند؛ سوال هائی که اگر يکی دوتايش را از خودمان بکنيم شايد اينطور ذوق زده و اينقدر بی ربط و با ربط اين اصطلاحاتی را بکار نبريم که برای ورود در يک بحث نظری ساخته شده اند، و نه برای برچسب زدن و قرقره کردنشان در هر شعر و مصاحبه و مقاله و نقد ادبی. به گمان من، پست مدرنيسم اگر فقط يک دستاورد درست داشته باشد بی اعتبار کردن کلان روايت هاست. اما اينطور که ما داريم می رويم می ترسم پست مدرنيسم را هم به نوبه ی خود تبديل می کنيم به يک کلان روايت ديگر. رفقا، لطفاْ کمی آهسته تر!
آذر هنوز هم آيينه اش را دارد.
آذر هنوز مي نويسد. يك بار مي خواست از وبلاگ نويسي دست بردارد ، اما مگر اين خوره به جان كسي افتاد ول مي كند؟ خوشحالم كه آذر اين خوره را دارد . روزگاري در وبلاگ از ديده شوخ يك تذكره هم برايش نوشتم . يادم مي آيد روزهاي نخستي كه به وبلاگ نويسي روي آورده بودم ، هر وبلاگي را كه باز مي كردم ، مي ديدم كه لينك آذر آنجا هست. راستش خيلي زورم مي آمد كه او آن چنان پر طرفدار است. پس ترها كه با افكار باز و انساني او بيشتر آشنا شدم، بيشتر از او و كارهايش خوشم آمد. راهش گسترده تر و عمرش دراز باد! بادا !
اين را شنيده ايد؟
يك طنز خوب از وبلاگ خاكستري :
يه روز خامنه اي ميره سفر تفريحي به انگليس . ملکه انگليس رو هم مي بينه . ميگه : شما چي کار کردين که کارتون اينقدر درسته و مملکتتون اينقدر آباده ؟
ملکه انگليس ميگه : ما آدماي با هوش و کار درست رو ميذاريم سر پست هاي مهم! ميگي نه؟ نگاه کن .
ور ميداره زنگ ميزنه خونه توني بلر، ميگه: توني ! اون کيه که بچه پدر و مادرته ولي خواهر و برادر تو نيست؟
بلر همه بلافاصله ميگه: معلومه ، خودم!
خامنه اي از هوش و استعداد اون تعجب ميکنه . بر ميگرده ايران . زنگ ميزنه به رفسنجاني که: اکبر! اون کيه که بچه پدر و مادرته ولي خواهر و برادر تو نيست؟
رفسنجاني هر چي فکر ميکنه نمي فهمه . ميگه به من 24 ساعت فرصت بدين جوابشو ميگم ! بعد زنگ ميزنه به خاتمي ميگه:ممد ! اون کيه که بچه پدر و مادرته ولي خواهر و برادر تو نيست؟
خاتمي به کم فکر ميکنه ميگه : خوب ، خودم!!
رفسنجاني هم خوشحال که جواب معما رو پيدا کرده زنگ ميزنه به خامنه اي که آقا جواب معما رو پيدا کردم .... جواب : سيد محمد خاتميه!!
خامنه اي هم شاکي ميشه : ميگه اگه ميدونستم اينجوري هستي و آي کيوت اينقدر پايينه ، اينقدر بهت پر و بال نمي دادم! خيلي خري که جوابو نفهميدي! جواب توني بلره!!

جمعه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۲

هنگامي كه حزب الهي ها وبلاگ مي نويسند
آدم حسود زندگي را پيشاپيش باخته است . انسان حسود و تنگ چشم، به هر كاري دست مي زند تا آن حس غريب كمبود را در ذات خود جبران كند. حسادت يك نوع تحقير روح خويشتن است. آدم حسود از ابتكار و پشتكار ديگران نگران مي شود . چون خودش نمي تواند كاري را به سرانجام برساند، مي كوشد كه ديگران را خراب كند. اگر سري به وبلاگ نويسان حزب الهي بزنيد، مي بيند كه آنها با چه روحية شكست خورده اي مي نويسند. آنها كه با وحشت پراكني بجايي نرسيدند و در همة عرصه ها بازي را باخته اند روي به وبلاگ سازي وسايت راه اندازي آورده اند . يكي از اين برادران معتقد و مومن ، همچون روباه مكاري دست به نوشتن وبلاگي زده است كه با نام حسين درخشان از پيشروان راه وبلاگ نويسي در ايران ثبت شده است . صد البته اين برادران عقده در گلو سالها است كه با تقلب ، جهل و دروغ پراكني كوشيده اند كه عمر استبداد و ديكتاتوري در ايران را طولاني كنند، اما آنها گويا فراموش كرده اند كه دروغ و جهل بازي را از پيش ، به راستي و درستي باخته اند. اينها نخست يك سايت گوياي تقلبي درست كردند و حالا سردبير خودم. با نگاهي به اين سايت و وبلاگ تقلبي، اوج حسادت و تحقير خويشتن را درانسان مسخ شده مي بينيد. البته اينها چون دستشان رو شده است ، جز اينكه بي خردي خود را ارضا كنند، دستشان به جايي نمي رسد. حكومتي كه مثل بيد از ماهواره ، اينترنت و وبلاگ مي ترسد، هواداران بهتر از اين را نمي تواند پرورش بدهد. راه اندازي سايت و وبلاگ تقلبي چيزي است در حد تير زدن به ساية خود و حس شكست را ارضا كردن. به زبان ديگر يعني : آغاز تلخناك يك پايان.
گيله مرد
وبلاگ اين گيله مرد را خواندم ، ديدم آنجا هم مثل همة گيله مردها ورداشته پند و اندرزهاي حكيمانه اي را قطار كرده و دنبال هم راه انداخته است. تازه گيله مرد مي داند كه اين پند واندرزها هم مثل همان حركات چپ به راستشان مي آيند و زود هم مي روند. بگذريم كه باز كردن وبلاگ را كند مي كنند، تازه باعث بوجود آمدن دو تا اشتباه لپي هم مي شوند. واقع بين مي شود واقع بينانه و بت پرست مي شود بت پرستي. وبلاگ خوبي است بخوانيدش.
احسان. خودش و داستان ماتريكس
احسان شرح بامزه و غمناكي از پروسه تماشاي فيلم ماتريكس داده كه خواندني است . البته من هم فيلم را در يك سينما ، مجهز به آخرين دستاوردهاي تكنولوژيك ديده ام. جلوه هاي ويژه اش در اوج است . من با احسان كاملا هم راي هستم. فيلم اول ماتريكس بسيار جالبتر بود ، يا شايد چون جلوه هاي ويژه اش تازگي داشت . ديگر ريش اين جلوه هاي تازه هم در آمده است.
شرح ماجرا را از زبان خود احسان بشنويد:
بهترين فيلمي که تاحالا از نظر جلوه هاي ويژه ديدم!
داستان جالبي داشت ولي خب آخرش که آدم رو تا قسمت سوم منتظر ميذاره يه کم ضد حاله!
بيشتر صحنه هاي فيلم ديگه اون جذابيت قسمت اول رو نداشت. شايد دليلش اينه که توي قسمت اول اين صحنه ها تازگي داشتن. ولي الان ديگه تکراري به نظر ميرسيدن.
در کل قسمت اولش خيلي قشنگتر و بهتر بود..............
كافر را هم وادار به توبه كرده اند.
اين ملت غيور آن چنان برچسب مي زنند كه كفر كافر را هم در آورده اند. بابا بگذاريد انسان هر گونه كه دوست دارد بيانديشد. راز پس ماندگي تاريخي ما را از زبان خود كافر بشنويد:
آقا جان! بنده نه طرفدار رضا پهلوی هستم، و نه حتا برایش تره خرد می کنم! و نه تنها برای ایشان، که برای هیچ فرد یا شخصیت حقیقی و حقوقی سیاسی و غیر سیاسی دیگر! و سخت از این که بخواهم هویت خودم را با وام گرفتن از اعتبار و یا شهرت این و آن تعریف کنم، بیزارم. تا اینجای مطلب که روشن است، نیست؟
خوب، حالا می ماند این که من هم گاهی وقت ها، از نوشته ها یا سخنان این و آن، صرف نظر از جایگاه سیاسی و یا طبقه ی اجتماعی و اقتصادی و فرهنگیشان، خوش یا بدم می آید!
گناه که نیست، هست؟
اگر گاهی تفسیری بر حرف این یا آن بنویسم، یا لینکی به فلان نوشته بدهم، یا از نظرهای فلان شخصیت شناخته شده که حتمن طرفدارانی هم دارد، خرده ی بگیرم، شایسته ی مذمت هستم؟
ای بابا! بی خود نیست که فلانی می گفت که ایران، سرزمین کوتوله هاست! راست می گفت ها!!!
اصلن انگار تا زمانی که هویت کسی - بر اساس این نظام قبیله ای و پدر سالار که همگی کم و بیش نشانی از آن را به همراه داریم - با استناد به این یا آن قوم و قبیله ی فکری یا سیاسی تعریف نشود، آن شخص به خودیِ خود، و تنها با تکیه بر فردیت مستقل خود، قابل پذیرش نیست!
هنوز مهمترین شاخص دموکراسی که همان احترام به فردیت و اومانیسم است، حتا در حد تئوریک هم جای نیفتاده است، چه رسد به عمل که واویلاست!
... ( این سه نقطه، یعنی این که این قصه سرِ دراز دارد! ؛) )
خانم ها، آقایان، دوستانِ عزیز! بنده به هیچ حزب و گروه و سازمان و دسته ی فکری و ایدئولوژیک و سیاسی، نه وابستگی داشته ام و نه دارم! امیدوارم که روشن بیان کرده باشم!
سلوك . رمان جديد دولت آبادي
آهوي سه گوش خبر از انتشار رمان جديد محمود دولت آبادي داده و مي نويسد:
«سلوك». رمان جديد محمود دولت آبادي. از تنها بودن و رفتن هم نسلان دل شكسته است و آوار روزگار نيز او را كه نقش يك روشنفكر را برعهده دارد، تنها نگذاشته است. «اين خستگي در «سلوك»، مرگبار است

پنجشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۲

دولت ها از تروريست ها بيشتر آدم كشته اند.
سازمان عفو بين المللي امروز گزارش سال 2003 خود را منتشر نمود. اين سازمان در گزارش خود جهان پس از جنگ سرد را نا امن تراز هميشه خوانده است. مهم ترين دليلي كه جهان را در نا امني برده ، مبارزه اي است كه بنام مبارزه با تروريسم از سال پيش آغاز شده است. اين سازمان از تصويري كه آمريكا و متحدينش از تروريسم بين المللي به دست مي دهند ناخرسند است. آنها مي گويند كه دولت ها از تروريست ها خطرناكترند و در گزارش سال 2003 تمامي موارد نقض حقوق بشر را كه در اكثر موارد به دست دولت ها در صدوسي ودو كشور جهان صورت گرفته ، روي دايره مي ريزند. دولت ها بسيار بيشتر از تروريست ها ، زندان ، شكنجه و اعدام كرده اند. دولت هاي بزرگي چون دولت روسيه ، چين ، اندونزي و ايران كه نزديك به هفتاد در صد مردم جهان را اداره مي كنند، آنچنان به لگد مالي حقوق انسانها دست زده اند، كه تروريسم بين الملل در برابرشان مثل كاه در برابر كوه است. مبارزه عليه تروريسم پس از 11 سپتامبر 2001 وضعيت حقوق بشر در جهان را زير علامت سوال برده است. بسياري از كشورها با اين بهانه قوانيني به تصويب رسانده اند كه در عمل حقوق شهروندانشان را به خطر انداخته است. انگلستان به عنوان كشوري كه سنگ دمكراسي را به سينه مي زند، دست به بازداشت ها ي غير قانوني زده و بسياري از پناهندگان را به دامن ديكتاتورها بازگردانده است. ارتش روسيه به نام مباررزه با تروريسم دست به نسل كشي مردم چچن زده است.جنگ در افغانستان و عراق ، همراه با رسانه هاي خبري غرب آن چنان توجه جهانيان را به سوي اين دو كشور كشانده كه پايمالي حقوق انسانها در ديگر نقاط دنيا به دست فراموشي سپرده شده و يا در سايه قرار گرفته است.همه جا سخن از بن لادن و صدام حسين است ، گويا ديگران همه دمكرات شده اند. به عنوان نمونه در كنگو جنايات هولناكي صورت گرفته بي آن كه كسي از آن آگاه باشد. هر چند سازمان عفو بين الملل قدرت اجرايي ندارد ، اما افشاگري هاي اين سازمان و همايش هاي كه در اين راستا بر پا مي كند، لرزه بر اندام ديكتاتورها مي اندازد. افشاي جنايات ديكتاتورها و مستبدين ، آنها را به پس نشستن در برابر مردم وا مي دارد و از اين راه مانع انسان كشي ها مي شود. قدرت اين سازمان در وجدان هاي بيداري است كه با آنها همكاري مي كنند و امور اين سازمان را پيش مي برند. كشورهاي اروپايي متاسفانه در اكثر موارد به دنبالچة دولت آمريكا تبديل مي شوند و چشم بر جنايت هاي ديكتاتورهايي كه با اين دولت همكاري دارند مي بندند. هم اكنون سازمان ملل براي فرستادن نيروي صلح به كنگو احتياج مبرم دارد ، اما دمكرات ترين كشور هاي اروپايي از فرستادن سرباز خوداري مي ورزند.اين در حالي است كه همة آنها براي نيرو فرستادن به افغانستان و عراق اعلام آمادگي كرده اند. گويا بوي نفت و گاز همه را مدهوش كرده است. ناگفته نماند كه سازمان عفو بين الملل با تروريسم مرز روشني دارد و آن را به شدت محكوم مي كند. آنها معتقدند كه مبارزه براي حقوق بشر يكي از با اهميت ترين سلاح ها عليه تروريسم است. همه مي دانيم كه ريشة تروريسم صد البته در قانون شكني و پايمال كردن حقوق شهروندان جهان است. اگر حق ابتدايي انسانها يعني : آزادي ، برابري و دادگري رعايت شود ، چه دليلي براي ترور مي توان پيدا كرد. امروز دولت آمريكا سخن گفتن از حقوق انسانها را بزرگترين مانع در راه مبارزه با تروريسم مي داند.
در گزارش نامبرده سياهكاري هاي دولت جمهوري اسلامي هم افشا شده اند. از بازداشت هاي بي پايه تا اعدام ها و سنگسارهاي خياباني . در مورد توقيف روزنامه ها و بازداشت روزنامه نگاران گزارش چندان پخته و گسترده نيست ، اما به هر رو تصوير روشني از بختك حاكم بر ميهنمان به دست مي دهد.

سه‌شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۲

دمكراسي را بايد آموخت !
هواداران جمهوري و دمكراسي در ايران بيانامه اي را در شبكة جهاني اينترنت منتشر نموده اند و از ايرانيان خواسته اند كه آن را پشتيباني نمايند. اين نخستين بار نيست كه ما شاهد انتشار يك بيان نامه در دفاع از جمهوري و دمكراسي هستيم. و بي شك آخرين بار نيز نخواهد بود. همين چندي پيش منشوري بنام منشور 81 بر روي اينترنت گذاشته شد كه مضمونش با اين بيان نامه اخير تفاوت چنداني ندارد. من خود با بسياري از اين بيانيه ها هيچ مشكلي ندارم. مضمون اكثر آنها انساني و نيك پندارانه است. اين بيان نامه ها با عشق به مردم ايران و آرزوي زيستن در جامعة اي دمكراتيك و آزاد نوشته مي شوند. اما چرا هيچ كدام از اين ها به نيروي مادي تبديل نمي شوند؟ بايد يك جاي كار گير داشته باشد كه اين نيات خيرخواهانه به جايي نمي رسند. اگر با چشم باز و بدون پيشداوري به وضعيت نيروهاي سياسي كه مي خواهند نيروي مادي و پيشبرندة اين بيان نامه ها باشند نظري بيندازيم ، پاسخ هاي زيادي به دست مي آوريم. احزاب و سازمان هاي سياسي خارج كشور كه از زير تيغ كشتار رژيم جان سالم بدر برده اند، نتوانسته اند در اين چند ساله حتي يك نفر را به سوي خود جذب كنند. آنها همواره دچار بحران ريزش بوده اند و بسياري از نيروهاي فعال خود را از دست داده اند. اين بحران ها نه بحران نظري ( كه صد البته نقش بسياري در اين ريزش ها داشته ) بلكه بيشتر بحران قدرت در درون اين جريانات بوده است. رهبران مادامالعمر اين جريانات براي حفظ قدرتشان در محدودة حزب چند نفري اشان همواره ديگر نيرو ها را به مثابه دشمن به هوادارانشان معرفي نموده اند. هر كسي كه چند سالي بيشتر در اين جنبش بوده است ، خود را مالك همه چيز مي داند. با اينكه تفكر شبان / رمه گي سالهاست كه زير سوال رفته است ، اما هنوز بسياري از اين آقاياني كه چند پيراهن بيشتر پاره كرده اند فكر مي كنند سرقفلي جنبش چپ و دمكراتيك از آن آنهاست. در جريان امضاي همين بيان نامه بسياري گفته اند كه چون امضاي فلاني پاي آن است من امضا نمي كنم. آنها به ذات بيانامه توجهي ندارند ، بيشتر برايشان مهم است كه چه كساني امضا كرده اند. اين دعواهاي پوچ و كهنسال هيچگاه به پايان نمي رسند. اگر اين رهبران سنتي از “ من “ خود كوتاه بيايند “ با هر بيانيه اي مي توان به مصاف رژيم رفت. براي من مثل روز روشن است كه اين آقايان با تهمت زني، پيشداوري و خاك پاشي در چشم جنبش دمكراتيك ، اين بيانيه را نيز به بايگاني تاريخ مي سپارند. هر چند من از ته دل آرزو مي كنم كه اي كاش اين بيانيه كارپايه اي مي شد براي تمامي نيروهاي هواخواه جمهوري و دمكراسي در ايران. تنها راهي كه مي تواند ما را از اين بن بست بيرون بكشاند ، آموزش دمكراسي و روح مدارا و گفتگو است. دمكراسي را نه مي شود به زور پياده كرد و نه يك حق آماده است كه ما آن را از كسي بگيريم. دمكراسي بايد در درون ما ذاتي شود. بايد آن را از پايه بياموزيم. نوشتن جمهوري و دمكراسي بر روي يك كاغذ كاري است كه نزديك به صد سال در كشور ما دارد مي شود. اين نوشتار ها بايد به نيروي مادي تبديل شوند. مردم بايد به ما اعتماد كنند، اين اعتماد ساده بدست نمي آيد. تنها كردار و گفتار راستين و همبستة ما مي تواند اين اعتماد را در مردم برانگيزاند. هرگاه مردم ببينند كه نيروهاي سياسي مي توانند بر سر حداقلي با هم به تفاهم برسند^ بي شك به سوي آنان خواهند آمند و در مبارزه آنان شركت خواهند كرد. تاريخ جريانات بزرگ سياسي ايران پر است از انشعاب وجدايي. هنوز پس از بيست و چهار سال يك ائتلاف و يا اتحاد درازمدت در ميان آنها شكل نگرفته است، آيا فكر مي كنيد كه اين بيان نامه مي تواند به اين روند خاتمه دهد؟ پاسخ آري به اين پرسش بسيار بسيار سخت است. هر چند اين آرزوي اكثر نيروهاي فعال جنبش جمهوري خواهي و دمكراسي است، اما تا واقعي شدن آن راه درازي در پيش است . راهي كه تنها با مدارا ، گفتگو و فرود آمدن از برج عاج حزبي و سازماني كوتاهتر خواهد شد.

چهارشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۲

نامه تهيه شده حسن اقا را امضا كنيد.
دست اين آقا حسن درد نكند. اگر همة وبلاگ نويس ها هم اينگونه عمل كنند، بي شك حركات مذبوحانه رژيم را عليه وبلاگ نويسان خنثي خواهند كرد. البته شايعاتي است كه رفسنجاني سهم زيادي در Blogger خريده و دستور داده است كه درب دكان يونيكد را تخته كنند. اگر اين شايعه راست باشد، بايد يقة بلوگر را گرفته و با افشاگري عمومي خشتكش را روي سرش كشيد. البته پيش از آنكه او خشتك ما را در آورد.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۲

آزادي بيان گوهر وبلاگ است
آقاي محمود اروج زاده در نوشتاري زير عنوان “ سياسي نويسي در وبلاگ ها و چند نكته “ به وبلاگ نويسان ايراني پند و اندرز مي دهند كه دست از سياسي نويسي بردارند . او مي گويد كه سياسي نويسي وبلاگ ها را به سوي “ سطحي شدن و تندي و بي مهابايي “ سوق مي دهد و در نتيجه سخن هاي مستدل و منطقي “ باعث واكنش انقلابيون ( يا همين سياسي نويس ها ) قرار گرفته و آن را نشان ضعف و ترس قلمداد مي كنند.“ ضربة دوم وبلاگ نويسي سياسي ما را از دستيابي به تكنولوژي مدرن و جامعة مدرن باز مي دارد و در نتيجه در حوزة تكنولوژيك باعث به هدر دادن امكانات ( اشتغال ) مي شود. سر آخر هم دستور مي دهند كه : “ محض اطلاع برخی دوستان ديرباور كه ممكن است اين استدلال‌ها را جدی نگيرند و همچنان مشی خود را ادامه دهند، اين نكته را يادآوری می‌کنم كه اصولاً همين كه اين نوع حركت مورد اقبال عموم فعالان مثلاً وبلاگ‌نويسان قديمی‌تر و مجرب‌تر قرار نگرفته، خود شاهدی بر همين سخن است.“
من كه از گفته هاي آقاي اروج زاده زياد سر در نياوردم . تنها نتيجه اي كه از سخنان ايشان گرفتم اين است كه سياسي ننويسيم و اگر كسي سياسي ننوشت او را ترسو قلمداد نكنيم.
آزادي بيان و استقلال جزو ذات جداناشدني وبلاگ اند. وبلاگ بدون آزادي بي معنا است . اين پديده در حقيقت براي دفاع از روح آزادي بيان بوجود آمده است. ميليونها نفري كه در زير چكمه هاي افكار عوامانه روزمره در حال لگدمال شدن به دست عوامل ثروت و قدرت هستند اين دريچه را براي بيان آزاد افكار خودشان بنا نهاده اند. وبلاگ روزنامة يك نفره است . روزنامه اي رنگارنگ كه روح زندگي، شادابي و سادگي در آن موج مي زند. اين پديده را نمي شود لگام زد و آن را رام قدرت نمود. همين قدر كه آقاي اروج زاده احساس خطر كرده اند ، نشانگر روح شورشي وبلاگ هاي ايراني است. من هر گاه كه وبلاگ اين جوانان هم ميهنم را باز مي كنم و با افكار و عقايد آنان از راه همين رسانه ساده آشنا مي شوم ، از شوق در خود نمي گنجم. من تره هم براي “ وبلاگ نويسان به اصطلاح قديمي “ كه اروج زاده از آنها نام مي برد خرد نمي كنم . وبلاگ پديده دنياي آزاد است و نظم شبان / رمه گي را نمي پذيرد. اين پند و اندرزها به درد دوراني مي خورد كه رسانه ها در دستان ثروت و قدرت متمركز بود. امروز نمي توان كسي را از بازگويي افكارش،( گيرم هرچه مي خواهد باشد ) باز بداريم. شما سياسي نويسي دوست نداريد، ننويسيد. بگذاريد ديگران هرگونه كه خرد و عقل اشان بدانها حكم مي كند بنويسند.وبلاگ دستور پذير نيست. تازه در كشوري كه هفتاد ميليون را به بند كشيده اند مگر مي شود سياسي نبود و سياسي ننوشت. تكنولوژي كذايي راه ما را براي رسيدن به آزادي و دمكراسي كوتاه مي كندو ربطي هم به سياسي نويسي ندارد. جمهوري اسلامي به اندازة كافي با تعقيب، زندان ، شكنجه و كشتارما را از گفتگو و تبدل آزادانة نظراتمان باز مي دارد ، شما ديگر چرا زبان آنها مي شويد؟ هم اكنون نزديك به پانزده هزار سايت اينترنتي و وبلاگ مسدود شده است . اگر اين سياسي نويسي ها خطري نداشته باشد كه آنان اين هم احساس ترس و زبوني نمي كنند. بگذاريد وبلاگ نويسان آزاد باشند و هرچه دل تنگشان مي خواهد بگويند. ما هم آزادي انتخاب داريم كه آنها را بخوانيم يا نخوانيم. فراموش نكنيد كه نخستين نماد يك جامعة مدني و دمكراتيك آزادي بيان است . دورة نظام شبان رمه گي سر آمده است.
اين آخرين نوشتاري بود كه دروبلاگ سيپريسك قديمي منتشر شد سينا مطلبي هم گويا آزاد شده و به دامن خانواده اش بازگشته هر چند گويا او را ممنوع القلم و وبلاگ كرده اند. اعتراضات به موقع وبلاگستان فارسي بي شك نقش پر اهميتي در آزاد ساختن سينا داشت. اميدوارم كه اين دوستان براي هر كسي كه در ايران به جرم دفاع از آزادي دستگير مي شود هم اينگونه واكنش نشان دهند. پيروزي ما در همبستگي ماست.

خود شكن ، آيينه شكستن خطاست
جمهوري اسلامي از وقايعي كه در كنار مرزهايش رخ مي دهد ، بسيار ترسيده است. نخست با سكوت مطلق و با سر در لاك بردن به روند رويدادها گوش سپرد و سپس اندك اندك از لاك خود بيرون آمد وبناي شيطنت بازي هاي كودكانه اش را كه تنها مصرف داخلي دارد ، از سر گرفت. جمهوري اسلامي براي نشان دادن عضله هايش و بيان اينكه من هنوز هستم و نفس كشي نباشد ، دوباره به جان روزنامه نگاران و روشنفكران منقد افتاد. اين بار قرعه بنام يكي از روزنامه نگاران ليبرال و دمكرات سينا مطلبي افتاده است. سينا به گواه بسياري كه نوشته هاي او را در وب لاگ مشهورش وبگرد و يا در روزنامه هاي قانوني مي خوانند ، منقدي ليبرال است كه با پند و اندرز و كالبد شكافي مسائل اجتماعي مي كوشد تا روند شكل گيري دمكراسي در ايران را ياري دهد. او به هيچ جريان سياسي وابستگي ندارد و تنها يك روزنامه نگار مستقل ، ميهن دوست و دمكرات است. دستگيري سينا يكبار ديگر نشان مي دهد كه جمهوري اسلامي توان شنيدن هيچگونه انتقادي را حتي از سوي يك روزنامه نگاردلسوز ندارد. هنگامي كه حكومت بدين پايه از ترس و هراس برسد ، نشانگر سستي و بي شالودگي آن در جامعه است. اين رژيم بايد قدرت را به مردم واگذارد و برود. با دستگيري و سركوبي منقدين و آزاديخواهان هيچ كاري از پيش برده نمي شود. اگر اين حكومت كوچكترين مشروعيتي در جامعة ما داشت ، رييس جمهوربيست ميليوني اش پشت به مردم نمي كرد و خود را تسليم نيروهايي كند كه مردم آنها را نمي خواهند. جهان دگرگون شده است و زمان اين بازي ها بسر آمده . مردم ايران تشنة آزادي و دمكراسي اند. و اين حق را اگر با آرامش بدست نياورند، آنگاه از شيوه هاي خشونت آميز بهره خواهند برد. دستگيري امثال سينا نشان از ظرفيت ناچيز اين رژيم براي گذار به دمكراسي است.
سينا مطلبي گناهي جز بهره گيري از واژه ها ندارد. سينا را هر چه زودتر آزاد كنيد.
نوشته اي كه بر دروازة وبلاگ خاوران نوشته بودم
كينه ونفرت عمري به درازاي تاريخ بشر دارند. نخستين انساني كه مي خواست خودش را بر ديگري برتر نهد، پديده نفرت را آفريد. قدرت نفرت را از درون خودش زاياند و از آن روز انسان گرگ انسان شد. جمهوري اسلامي ايران از همان بدو پيدايش خود با نفرت زاده شد. نخست نفرت از قدرتمداران گذشته و سپس نفرت از كمونيستها، سوسياليستها، آزاديخواهان ليبرال، ملي گرايان، بهايي ها و هر كسي كه به نقد قدرت آنان بر مي خاست. اين نفرت ، نفرتي كور و نابخردانه بود. از ذهن تشنة قدرت تراوش مي كرد. هسته دروني اين نفرت نابخردانه ،‌ احساس بي ارزش انگاشته شدن از سوي مخالفان قدرت و حكومت بود. اين نفرت ديگرانديشان را به سويي برد كه به اشكال گوناگون پاسخ اين نفرت را با نفرت بدهند. راهي ديگر نبود. نفرت حكومت ، نفرت مردم از نهاد قدرت را زاياند. در پروسه اين نفرت كور ، انتقام گيري هم وارد ميدان شد. انتقام سياه و بگير و ببند و حذف فيزيكي مخالفان به حكومت لذت قدرت چشاند و از احساس بي ارزشيش كاهيد. گسترش نفرت ، انتقام گيري خونين و وحشيانه را به آداب و سنت جمهوري اسلامي تبديل نمود. در اين ميان لاجوردي لقب قهرمان گرفت. نفرت كور و وحشيانه همانندي زيادي با عشق آگاهانه دارد. آنها چنانكه آغازي ندارند، پايان پذير هم نيستند. همانگونه كه عشق آگاهانه ماندني و جاودان است، نفرت كور هم جاودان و پايدار است و زخم هايش را قدرت فراموشي نيست. هر حركت كوچك مردم بر نفرت قدرتمداران از آنها مي افزايد. هركاري كه مردم انجام دهند، شرارت ناميده مي شود. نفرت انسان را به سرزمين تاريكي در مي افكند. پيشداوري و از خود راندن ديگران ذاتي ذهن نفرت زده است. آنان كه نفرت مي ورزند، خرد را از كف نهاده و در ناآگاهي مطلق در مي افتند. نفرت احمقانه ترين و زشت ترين احساسي است كه يك انسان يا حكومت مي تواند داشته باشد. نفرت جهاني بسيار تنگ و بسته مي آفريند و مي گذارد كه تصور و تخيل و رويداد هاي ناگهاني جايگزين واقعيت و حقيقت شوند.از همين رو نفرت ديوانگي مي آورد. ذهن نفرت زده براي قتل، ترور، و شكنجه و آزار ديگران دلايل مي تراشد. انسان معترض شرور و توطئه گر است . آنهايند كه جهان را به ناپاكي مي آلايند. بدين علت بايد از روي كره زمين پاكسازي شوند. تا پاكان بتوانند قدرتشان را استوار نمايند. اين ذهن مريض هرگونه حركت سركوبگرانه اي را براي خود قانوني مي داند. تنها چيزي كه مي تواند نفرت را دگرگون كند: عشق ، بينش حقيقت جو و پژوهنده ، شناخت واقعيت و گفتگو است. همانقدر كه شناخت ذهن و زبان عشق حياتي است، شناخت ذهن و زبان نفرت هم اهميت دارد. بيايد تا سرچشمه هاي نفرت را در درون خودمان كشف و نخست خود را ازشرآنها بزداييم. مبارزه با تيرگي و نفرتي كه حكومت اسلامي پراكنده است ، نياز به همبستگي بخردانه و عاشقانة ما دارد.