پنجشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۷

نوروز


نوروز مرا به سرزمین یادها می برد. سرزمین گذشته های دور و گمشده. سرزمین کودکی. روزگاری که چند روز مانده به سال نو مدرسه را تعطیل می کردیم و به انتظار نو شدن سال به شوق و ذوق با کودکان هم سال محله روز را به شب می رساندیم.

نوروز در یاد من همواره با شادی و رنج و تلخی و شیرینی آمیخته شده است. شادی گرفتن اسکناس های نو از لای کتاب حافظ در دستان پدر و دیدار خویشان در شهرها و دیارهای دیگر. شیرینی بوسه های پر مهر عمو، خاله، دایی و عمه ها و اقوام مادری و پدری و احساس همبستگی و شادی دسته جمعی. چهارشنبه سوری در کوچه و در کنار همسایه گانی که می توانستی در هنگامه ی نیاز دست یاری به سویشان دراز کنی. لذت بستن طناب به درختی کهنسال و نشستن در تاب سیزده بدر، در دنیایی که مرزهایش چندان بزرگ نبود. دنیای کودکی.

نوروز تلخ هم بود. آشنایان کم دستی که سفره ی کوچک شان را به سختی می انداختند یا اصلا سفره ای نداشتند. تلخی نگاه بچه هایی که به نام « بی بضاعت » از صف مدرسه بیرون کشیده می شدند و به آنها از سوی « شاهنشاه آریامهر» کت و شلوار عیدی می دادند و نمی فهمیدند که این کودکان بیچاره از این تحقیر علنی چه رنجی می کشند. بزرگتر که شدیم. جهان هم گسترده شد و آگاهی هم آمد. کتاب هایی را که با پول عیدی خریدیم باعث شدند که سرمان بوی قورمه سبزی بگیرد و از راه راست بیرون شویم. چشممان به جهان گرداگردمان باز شد و تلخی و رنج دیگران را باز شناختیم. با جنگ ویتنام و نهضت های ضد جنگ آشنا شدیم و با فلسطینی ها سرود خواندیم و دل مان را با چریک های آمریکای لاتین گره زدیم. شور بود و هیجان و اندکی آگاهی. هر روز خبرهای هولناک کشته شدن مبارزین فدایی و مجاهد را می شنیدیم و نوروزها تلخ تر و تلخ تر می شدند. چه نوروزی تلخ تر از نوروز پس از سیاهکل. کم کم خودمان هم به این صف در آمدیم و در دلهره همیشگی شریک شدیم. پس از اعدام گلسرخی و دانشیان دیگر شادی سال های نو رنگ باخت و فکر کردم که دنیا به آخر رسیده است و دیگر هیچ نوروزی نتواند لبخند شادی را به لبانم بازآورد.

تا بهمن پنجاه و هفت بیاید و رفقا دسته دسته از زندان آزاد شوند و شاهد همبستگی بی نظیر مردم شوم. مردمی که فکر می کردم به خواب ابدی فرو رفته اند. زیباترین صحنه های را در آن سال دیدم و نوروز پنجاه و هشت بهترین و شیرین ترین سال نو همه عمرم را تجربه کردم. با شادی این که دیگر بدون ترس و دلهره می توانم هرکتابی را که دوست داشته باشم بخوانم و درباره هر چیزی که به ذهنم رسید با دیگران به بحث بنشینم. اما چه کوتاه بود آن شادی و چه تلخی و رنجی که در پشت آن لحظه زودگذر خود را نهان کرده بود. از آن پس نوروز چیزی نبود جز جنگ، درگیری خیابانی، کشتار و سرکوب و آزار کسانی که چیزی جز خمینی و دارو دسته دزدش می اندیشیدند. . از آن پس نوروز همواره رنج بوده و تلخی. چه نوروزهایی که در داغ عزیزان اعدام شده و یا کشته شده در کوچه و خیابان به سر نرفت. چه سوگ ها و مرثیه هایی که چون زخم ابدی در دل نشست و التیام نیافت.

بازمانده گان روزگار غریبی که به سر آورده ام هر کدام در گوشه ای از جهان پراکنده شده اند و امروز که با شما عزیزانم سخن می گویم ، همگی در آستانه سال نو تنها مانده ایم. تنها.

دوشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۶

آزار

دیدن این صحنه دل هر آدمی را که اندکی وجدان انسانی داشته باشد به درد می آورد. دیدن آدمهایی وحشی شده که با لذت آن جوان بی گناه را تحقیر می کنند، انزجار آور و نفرت بر انگیز است. این ماموران نمادهای واقعی و عریان حکومت اسلامی هستند. نماد حکومتی موعظه گر که نهایت وحشی گری است. حکومتی که شالوده اش بر خون ریزی ، اعدام، شکنجه و تحقیر و توهین به انسان بنا شده است. حکومتی که هرگونه حقوق ابتدایی را از مردم ستانده و با خرافه و سالوس و زهد و ریا ، بر جماعتی مسخ شده حکومت می کند.

حکومتی که کارش به دار کشیدن انسان ها در میادین عمومی باشد از مامورانش چه انتظاری بیشتر از این می توان داشت؟ جامعه ای که در آن زنجیر و سینه می زنند و با قمه فرق خود می شکافند و خود را برای هیچ و پوچ آزار می دهند و خودآزاری و دگرآزاری مایع خشنودی ولذت و صواب است، ماموران حکومتی بهتر از این آدم های بیمار و روان پریش نخواهند شد. این رویداد در هر کشوری می توانست باعث سقوط یک دولت شود، اما در کشور ما این رفتار جنایت کارانه را نه تنها تشویق می کنند که مدال هم بر گردن آنها می آویزند. چرا که آزار و سرکوب شهروندان حرف نشنو و اطاعت نکن لازمه ی نگه داری قدرت است. آن هم قدرتی که نه از اراده مردم بلکه از خرافات و مزخرفات دینی نیرو می گیرد. این سرکوب عریان در ذات استبداد مذهبی است و با هیچ نصیحت و پند اندرزی به راه راست هدایت نمی شود.

مردمی که با خودآزاری و دگرآزاری پرورش می یابند و فرهنگ سرکوب به بخشی از زندگی روزمره آنها تبدیل شده بی شک همین رفتار خشونت آمیز را با حکومت اسلامی خواهند داشت. بدبختی آن است که این دایره ی نکبت و نیستی تکرار می شود و راهی برای تنفس خرد، دمکراسی و آزادی انسان باقی نمی گذارد.

دوشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۶

علی دایی

بر اساس گزینش باند مافیای ورزش حکومت اسلامی علی دایی مربی تیم ملی فوتبال شد. این باند برای رد گم کردن اعلام کرده بود که خاویار کلمنته مربی اسپانیایی برای این سمت برگزیده شده است، اما از آنجا که در حکومت اسلامی همه امور کشور بر اساس باند بازی های مالی و چپاول گرانه انجام می گیرد و هر که رویش و زورش بیشتر ، جیبش پرتر است ، باور به گفته مسئولان این رژیم امکان پذیر نیست. کلمنته هم دید که ابزار دست این ها شده زرنگی کرد و به دام نیفتاد. پس از پایان این نمایش مضحکه گفتند که دیدید ما رفتیم مربی خارجی بیاوریم اما ناز کرد و نیامد. حالا چرا نیامد خودش هزار روایت نقل شده که یکی از آنها هم راست نیست.

پس آمدند سراغ اجناس ساخت وطن و در جهت خودکفایی امت اسلامی چند نفر را به عنوان کاندیداهای فدراسیون فوتبال معرفی کردند. خواسته احمدی نژاد و رئیس تربیت بدنی اش چهره منفور حاج آقا مایلی کهن بود که فرق بین زمین فوتبال و مستراح را چندان تشخیص نمی دهد و فکر می کند فوتبال یعنی برقراری نماز جماعت و روضه خوانی برای ورزشکاران بی دین. رهبر و گوسفندان دورو برش هم کسی مثل مایلی کهن را می خواستند ، اما از ترس اعتراض مردم و کنار کشیدن بازیکنان رضایت به چند درجه تخفیف دادند. برای نعل وارونه زدن دوباره نام قطبی را چند روزی روی خط خبرها انداختند و چون ایشان زیاد مکتبی نیست نام علی دایی را از قوطی شامورتی بیرون آوردند.

علی دایی بچه زرنگی است. هم به فال و دعا و روضه و نوحه اعتقاد دارد و هم عاشق رهبر است و هم میداند چگونه دل مافیای فوتبال را به دست آورد. از سوی دیگر علی دایی چهره ی شناخته شده ای هم نزد مافیای فوتبال جهانی دارد و آنها هم بی شک از این گزینش بسیار خرسندند. البته امت اسلامی باید برود و شکرگزاری کند که دایی آمد . او دست کم فوتبال را می شناسد و با زرنگی و هوش بازاری که دارد می تواند تیم ملی فوتبال را اندکی از این فلاکتی که دقیقا بازتاب وضعیت کشور است درآورد . اگر حاج آقا مایلی کهن می آمد فاتح این یک ذره سرگرمی را باید می خواندیم.