یکشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۲

از داريوش كبير تا داريوش سجادي

از داريوش كبير تا داريوش سجادي
جوانان در ايران دارند برای آزادی و دمكراسی و بهريابی از يك زندگی انسانی می رزمند. آنها نه به خواسته تلويزيونهای خارج كشور و نه به دعوت كسی وارد اين ميدان شده اند. هر انسانی بنا بر قانون حقوق بشر، حق دارد با ستمگران و زورگويان بجنگد. هنگامی كه پس از سالها وعده وعيدهای دروغين از سوی رهبران جمهوری اسلامی ، جوانان می خواهند آنان را به كناره گيری و واگذاری قدرت به مردم مجبور نمايند ، ساز های ناساز شروع به دميدن می كنند. يكی مثل آقای حسين درخشان آنها را اين گونه توصيف می كند:
«خوشبختانه باوجود شلوغ‌کاری‌ها و اغراق‌های راديوها و تلويزيون‌های ماهواره‌ای، درگيری‌های اطراف دانشگاه از همان منطقه فراتر نرفت و عمومی نشد. معلوم است که اين بار مردم حواسشان هست و مواظب بچه‌هايشان هستند که بی‌خودی خود را به دردسر نيندازند.» (اين حرف دو هفته |يش ايشان است »
او به مبارزه در بالا و از كانال اصلاح طلبان عقيده دارند و به همين خاطر می كوشند كه مبارزات جانفشانانه جوانان ايران را به شورش يك مشت بچه تنزل بدهند. ای كاش آقای درخشان همان فكر ترويج وبلاگ سازی را در ميان جوانان رشد می داد و به تئوری سازی سياسی دست نمی زد. اما از همه ی سمپاشی هايی كه عليه دانشجويان می شود ، بدترينش مال داريوش سجادی است. اين دوست گرامی جنبش دانشجويی را تا حد قليان احسساسات جوانان پايين می آورد. نمی دانم كه اين دوستان چيزی از انقلاب بهمن ۵۷ يادشان هست يا نه؟ البته عمر درخشان به بهمن ۵۷ قد نمی دهد ، اما سجادی در مقاله اش ذكری از آن سالها آورده و به هر رو اگر نديده شنيده است. آری آن انقلاب هم مثل تمام انقلاب ها مال جوانان بود. آن روز جوانان از آزادی شخصی بهره داشتند ، اما آنچه كه می خواستند يك دمكراسی دادگرانه بود. آنها می دانستند كه در كشور ثروتمندشان نبايد ۷۰ درصد مردم در فقر ، بيسوادی و عقب ماندگی بسر برند. امروز هم می دانند كه نبايد مردم لگدمال ديكتاتوری و فقر شوند. برای همين هم تا به اين خواسته ها نرسند ، دست از اعتراض بر نمی دارند. شماها داريد به گونه ای ناخواسته بر سركوب اين عزيزان صحه می گذاريد. آقای سجادی شما می گوييد : « جوان به اقتضای سنش محتاج جلوه گری است » . كدام جوانی را در دنيا سراغ داريد كه برای جلوه گری برود جلوی گلوله يا با دست خالی عليه گله های وحشی حزب اللهی به اعتراض برخيزد. اينها گل های سرسبد جامعه ی ما هستند. دانشجو نامش با خودش است. آنها آگاهند و ميدانند كه هم سن هايشان در ديگر نقاط جهان چگونه زندگی می كنند. شما هم كه مثل آقای خامنه ای فرياد وای اسلام از دست رفت را برآورده ايد. می گوييد : ابراز چنين شعارهای تند، گزنده و هتاكانه ای توسط اكثريت جوانان در ناآرامی های اخير ....» آيا خواسته برچيده شدن ديكتاتوری اسلامی، هتاكی است . شعار مرگ بر خامنه ای و رفسنجانی ، كه دو تن از عوامل اصلی فلاكت مردم ايرانند، تند و گزنده است ؟ شما می خواستی شعار بدهند : خاتمی خاتمی حمايتت می كنيم؟ مگر هشت سال نيست كه آقای خاتمی دارد بر گرده تازيانه خورده ی اين جوانان حكومت می كند و همواره جانبدار رهبر بوده است. من فكر می كنم شما بايد در خرد دينی و فكريتان كمی بيشتر تعمق كنيد و بگذاريد دانشجويان و مردم ايران كارشان را بكنند. از رفتن رژيم نترسيد. شما جايتان كه امن است. اين جوانان بيش از هر زمان ديگر در تاريخ ايران می دانند چه می خواهند و چه نمی خواهند. باور كنيد من هم مثل شما و آقای درخشان دوست دارم كه بدون خون آمدن از دماغ كسی دمكراسی دركشورم برقرار شود . اما تاريخ را ما تنها نمی نويسيم. همواره اين قدرت است كه شيوه ی مبارزه را به ما تحميل می كند.

شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۲

حرفهاي آخوندي

چاکرتيم؛ نوکرتيم؛ شلتيم؛ شولتيم؛ عبدتيم؛ عبيدتيم؛ زيرسيگاريتيم؛ آشغال گوشتتيم؛ آفتابه تيم؛ بندکفشتيم؛ تف کن توش شنا کنيم؛ جيرجيرکتيم؛ رعدوبرقتيم؛ سوسکتيم؛ نمره کفشتيم؛ اسيرتيم؛ پکرتيم؛ حقيرتيم؛ پخش و پلاتيم؛ اوچيکتيم؛ حيرونتيم؛ خاک پاتيم؛ خرابتيم؛ ديوونه تيم؛ زمين خوردتيم؛ گرگرفته تيم؛ مرده حيرتتيم؛ مفلستيم؛ تخته پوسيده کفش پاتيم؛ تيله سوتتيم؛ فقيرتيم؛ قراضتيم؛ گليم زير پاتيم؛ لاستيک ساييده ماشينتيم؛ زيپ شلوارتيم؛ موش موشکتيم؛ چمن فوتبالتيم؛ لگدخوردتيم؛ سوسک آب انبارتيم؛ شيپيش بدنتيم؛ لای عاج کفشتيم؛ مگستيم؛ قالپاقتيم؛ خلبان گوزتيم؛ نبوديم، بدون رفتی دستشويی ما رو شستی، رفتيم؛ چمنتيم؛ چخلصيم به مولا.
فركانس گوزتيم; خاك زير پاتيم! بشاش تا گل شيم; با ادب با تربيت . تربيتتيم ; نوار بهداشتيتيم; پرز دماغتم; تيس تيس تيس پپر جان! اما ما اوشيکتيم! تق کن شيرجه برم;; مولكول نتفتتيم
اينها را از قول زن نوشت آورديم

جمعه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۲

هيجدهم تير در راه است.
هيجده تير دارد می آيد. جنبش دانشجويی همايش های اعتراضی خود را آغاز كرده است. دانشجويان دارند كارت سرخشان را به جمهوری اسلامی نشان می دهند. اين جنبش تلاش كرده كه با روش های مسالمت جويانه مخالفت خود را با استبداد و ديكتاتوری حاكم و دستگاه عريض و طويل سركوب آن نشان بدهد. اين دستگاه اما، پاسخ آنان را با گلوله و زندان و شكنجه داده است. اگر دست اندركاران اين دستگاه ذره ای عقل در كله داشتند، می بايست قدرت را داوطلبانه به مردم واگذارند و بروند پی كارشان . آنها نه از تحولات افغانستان و نه از رويدادهای جنگ عراق ، هيچ نياموخته اند. آمريكا كشور ما را محاصره كرده است و دارد زمينه را برای حمله به ايران آماده می سازد. رژيم كه در درون مرزها خون مردم را در شيشه كرده است ، در بيرون می كوشد كه با جلب نظر آمريكا كشور را به آنها بفروشد و در قدرت باقی بماند. آنها به هر دری سر می زنند تا شايد اين سازش سر بگيرد. آنها غافل اند كه مردم ايران امروز وزنه بسيار سنگينی هستند و كاسه صبرشان هم لبريز شده است. آنها يا نمی دانند يا خود را به راه ديگر ميزنند. ماموريت آنها ديگر به پايان رسيده است. نه ديگر غرب اين دم و دستگاه بحران ساز را می خواهد ، نه مردم ايران ديگر تاب و توان اين بختك را دارند. خانه از پای بست ويران است.
آتش آزادی هيچگاه در تاريخ ايران اينگونه در دل مردم ايران شعله ور نبوده است.اين آتش با سركوب و يا وعده وعيد های سر خرمنی خاموش شدنی نيست. آتشی كه در بهمن ۵۷ روشن شده ، برآمد تاريخی خود را در هيجده تيرها و دوم خرداد ها نشان می دهد. اگر دوم خرداد تلاش مسالمت آميزی برای پايان دادن به استبداد كهن بود، هيجده تير پاسخ خشم آلوده به آن نامرادی است.آری اين آتش تا استبداد و خودرايی و مردم كشی را در ميان شعله های خود به خاكستر ننشاند، خاموش نمی شود. كدام روز را در تاريخ بيست و چند ساله اين انقلاب مردمی می شناسيد كه ايرانيان هر كدام به گونه ای انزجار خود را از حكومت نشان نداده باشند. امروز در هر گوشه و كنار اين مرز و بوم ، روشنايی شعله آتش آزادی و دمكراسی ديدنی است.
حكومت اسلامی تا كنون فرصت های عظيمی را از مردم ايران برای پيشرفت و دمكراسی به باد داده است. اين بار اما از همه سو در منگنه اعتراضات گسترده قرار رفته و راهی برای او نمانده است. اگر ذره ای حس انسانيت يا ميهن دوستی در كارگزاران دستگاه سركوب بود، می بايست خطری را كه بيخ گوش كشورمان خوابيده درك می كردند. مردم ديگر شما را نمی خواهند، آنها از دست قوانين پسمانده قرون وسطايی به تنگ آمده اند. مگر گوش شنوا نداريدكه فرياد آزادی را در كوچه و خيابان های شهرها بشنويد. فكر می كنيد با خون ريزی و سركوب می توانيد اين صدا را خفه كنيد؟
باور كنيد مردم ايران ، مردمی صبورند. از صبر آنان سواستفاده نكنيد. خشم آنان را دريابيد. از انتقام نترسيد اين مردم مثل شما كينه ورز و كينه جو نيستند. تن به محاكمه عادلانه بدهيد. قدرت را به مردم واگذاريد. فردا ديگر دير است . اين آخرين كارت شما است

یکشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۲

اين سيب زميني همچنان رگ وبلاگي خود را حفظ كرده است. مصيبت نامه اش را بخوانيد.
مصيبت نامه
عرضم به حضور مبارک تان که سرور هستيد ... ما ( يعني من! ) که سيب زميني باشيم و در رگ و شرف دچار کمبود و از سلاسه خيام و پوچ گرا ... چندي ست گرفتار دردي لاعلاج گشته ايم که طاقت از ما برانده و بسي ضعيف الروح شده ايم ... شيخ ما هم فتوا به خروج از دين اين بخت برگشته داده و ريختن خونمان را جايز دانسته اند که خداوند در قرآن ميفرمايد: " کفار را بکشيد ، هر کجا که ديديد تا زمين از فتنه و فساد پاک گردد " ... منورالفکر ها هم حکم به وازده گي و ديوانگي داده اند ... بر اين احوال چندي ست بار سفر بسته ايم ... اما کجا ، نميدانيم! ... که دول غربي تروريست مان ميدانند و دول شرقي مزدور ... در پيش خدا هم جايي نداريم که آنجا جايگاه مردم شرافتمند و صالح و ترسا است ... تمامش همين بود ... حال بعد ذکر مصيبت ، کسي براي ما جان پناهي سراغ ندارد؟ ... راستي بايد بدانيد چيزي ندارم که در برابر جان پناه به تان بدهم و خدايي هم ندارم که برايتان از او طلب رحمت کنم ، بي چيز ِ بي چيزم! سيب زميني ام! ...
دوات قاسمي عزيز را بخوانيد.
اين هم مشتي از خروار:
تفاوت ما و اروپای شرقی ها
من کم کم دارم حساسيت غريبی پيدا می کنم نسبت به اصطلاحاتی مثل «پست مدرن»، «ساختارشکنی»، «دال و مدلول»...، از بس لای هر کتاب و مجله و روزنامه ی ايران را که باز می کنی، بی ربط و باربط، اين اصطلاحات را حلق چپانت می کنند. آخرين بار، چند روز پيش بود که در يکی از روزنامه ها چشمم افتاد به مطلبی درباره ی کتاب «پرسپوليس» مرجان ساتراپی، و مدال «پست مدرنيسم» ی که نويسنده ی اين مطلب چسبانده بود به سينه ی مرجان! همين انگيزه ای شد تا مطلب خيمه نز ميکوئه را ترجمه کنم. تفاوت دو نوع برخورد براستی عبرت انگيز است. يا، حالا که شروع کرده اند به ترجمه ی کارهای پل آستر، چپ و راست اين اصطلاح را به نافش می بندند. من ده دوازده تا مصاحبه ی تلويزونی از پل آستر ديده ام. به جرئت می گويم حتا يکبار نه خودش و نه مصاحبه کننده اصطلاح پست مدرن را به زبان نياوردند. البته اينکه کسی بر مبنای يک تحليل کاری را پست مدرن ارزيابی کند امر غريبی نيست. اما اينکه هر نوع خلاقيت و نوآوری را به پست مدرنيسم نسبت بدهيم امر بسيار غريبی ست. گويی مدرنيسم در تاريخ درازش هيچ دستاوردی از اين نظر نداشته است. من نمی دانم اگر اين دوستان گذارشان بيفتد به مرکز فرهنگی ژرژپمپيدو و«موزه ی هنر مدرن» چه خواهند گفت؟هزاران تابلو نقاشی متعلق به قرن بيستم را در ده ها گالری يکجا فراهم کرده اند. از همان دم در که شروع کنند چشم شان می افتد به آن سه تابلوی معروف خوان ميرو: آبی 1، آبی 2، آبی 3 و بلافاصله کارهای پيکاسو و براک هست که متعلق به اول قرن اند تا در آخر برسند به وازارلی و الکساندر کالدر و بقيه که متعلق اند به اواخر قرن. با اين روحيه، ترديدی ندارم که جلوی هر تابلويی تکرار خواهند کرد: «عجب پست مدرنه!»
مرجان ساتراپی در «پرسپوليس» سرگذشت واقعی خودش را نوشته است. نقاشی های کتاب را هم خودش بارها و بارها در مصاحبه های مختلف گفته است که برخلاف ديگر نقاشان «باند دسينه» که بلدند بازو يا صورت را طوری بکشند که آدم جريان خون را در رگها ببيند، او فقط همين کارهای ساده را بلد است. البته اين شعور را هم داشته است که ببيند چطور می توان همين شگردهای ساده را، به مدد رعايت وحدت فرم و ساختار در تمام حالت ها، تبديلشان بکند به يک سبک شخصی. نه خودش و نه هيچکس ديگر هم کار او را «پست مدرن» ارزيابی نکرده است.
خب در آن مطلب وقتی اين دوست ما «مرجی» را که مخفف مرجان(نام واقعی نويسنده) است «مارجی» می خواند امر غريبی نيست اگر که کل کار را هم پست مدرن ببيند.
گزارشِ خيمه نز ميکوئه، با همه ی کوتاهی، اين حسن را دارد که ما را در جريان بخشی از سوال هايی قرار می دهد که متفکران اروپای شرقی و مرکزی از خودشان کرده اند؛ سوال هائی که اگر يکی دوتايش را از خودمان بکنيم شايد اينطور ذوق زده و اينقدر بی ربط و با ربط اين اصطلاحاتی را بکار نبريم که برای ورود در يک بحث نظری ساخته شده اند، و نه برای برچسب زدن و قرقره کردنشان در هر شعر و مصاحبه و مقاله و نقد ادبی. به گمان من، پست مدرنيسم اگر فقط يک دستاورد درست داشته باشد بی اعتبار کردن کلان روايت هاست. اما اينطور که ما داريم می رويم می ترسم پست مدرنيسم را هم به نوبه ی خود تبديل می کنيم به يک کلان روايت ديگر. رفقا، لطفاْ کمی آهسته تر!
آذر هنوز هم آيينه اش را دارد.
آذر هنوز مي نويسد. يك بار مي خواست از وبلاگ نويسي دست بردارد ، اما مگر اين خوره به جان كسي افتاد ول مي كند؟ خوشحالم كه آذر اين خوره را دارد . روزگاري در وبلاگ از ديده شوخ يك تذكره هم برايش نوشتم . يادم مي آيد روزهاي نخستي كه به وبلاگ نويسي روي آورده بودم ، هر وبلاگي را كه باز مي كردم ، مي ديدم كه لينك آذر آنجا هست. راستش خيلي زورم مي آمد كه او آن چنان پر طرفدار است. پس ترها كه با افكار باز و انساني او بيشتر آشنا شدم، بيشتر از او و كارهايش خوشم آمد. راهش گسترده تر و عمرش دراز باد! بادا !
اين را شنيده ايد؟
يك طنز خوب از وبلاگ خاكستري :
يه روز خامنه اي ميره سفر تفريحي به انگليس . ملکه انگليس رو هم مي بينه . ميگه : شما چي کار کردين که کارتون اينقدر درسته و مملکتتون اينقدر آباده ؟
ملکه انگليس ميگه : ما آدماي با هوش و کار درست رو ميذاريم سر پست هاي مهم! ميگي نه؟ نگاه کن .
ور ميداره زنگ ميزنه خونه توني بلر، ميگه: توني ! اون کيه که بچه پدر و مادرته ولي خواهر و برادر تو نيست؟
بلر همه بلافاصله ميگه: معلومه ، خودم!
خامنه اي از هوش و استعداد اون تعجب ميکنه . بر ميگرده ايران . زنگ ميزنه به رفسنجاني که: اکبر! اون کيه که بچه پدر و مادرته ولي خواهر و برادر تو نيست؟
رفسنجاني هر چي فکر ميکنه نمي فهمه . ميگه به من 24 ساعت فرصت بدين جوابشو ميگم ! بعد زنگ ميزنه به خاتمي ميگه:ممد ! اون کيه که بچه پدر و مادرته ولي خواهر و برادر تو نيست؟
خاتمي به کم فکر ميکنه ميگه : خوب ، خودم!!
رفسنجاني هم خوشحال که جواب معما رو پيدا کرده زنگ ميزنه به خامنه اي که آقا جواب معما رو پيدا کردم .... جواب : سيد محمد خاتميه!!
خامنه اي هم شاکي ميشه : ميگه اگه ميدونستم اينجوري هستي و آي کيوت اينقدر پايينه ، اينقدر بهت پر و بال نمي دادم! خيلي خري که جوابو نفهميدي! جواب توني بلره!!