مدتی بود که نمی نوشتم. نه فرصت آن را داشتم و نه دل و دماغش را. با مردم بودن و حضور در همایش های اعتراضی را بر نوشتن سزاوارتر دیدم. گاهی وقت ها انسان در خیابان و از مردم بسیار بیشتر از هر چیز دیگری می آموزد و بر دانسته های خود می افزاید و روان را از کسالت روزهای تیره می پالاید. برای من این چند ماه مثل سال های پنجاه و هفت و هشت بود: سرشار از حرکت های شگفت انگیز مردم برای به چنگ آوردن آزادی. آموزش و آموزش و آموزش بیشتر. جنبش مردمی که سی سال است دارند بغض خود را فرو می خورند و در آه سرد و تیره خویشتن روزگار را به تلخی می گذرانند. سی سال اعدام، خشونت، سنگسار، جنگ، فلاکت، ویرانی و فقر روزافزون. سی سال استبداد و زورگویی. سی سال سلطه ی قوانین صدر اسلام. سی سال ولایت فقیه، شورای نگهبان، شورای تشخیص مصلحت،خبرگان،امامان جمعه، سپاه پاسداران، بسیج، لباس شخصی ها، ساوامایی ها و خیل عظیم دیگر مفت خورها. سی سال غارت ثروت های ملی. این بغض در گلو خفه شده چون آتش فشانی خفته سر باز کرده و گدازه های آن که در این سی سال پخته و استوار شده اند، دارد زمین را زیر پای استبداد می لرزاند. این جنبش آمده که بماند و بساط استبداد را در کشور ما برچیند. جویبار های اعتراض و خشمی که در این سی سال بی وقفه جاری بوده، امروز به هم رسیده و دریا شده است. اگر در سال پنجاه وهفت ما کار و مسکن را بر آزادی ترجیح می نهادیم و نمی دانستیم که بی آزادی هیچ کار و مسکنی مهیا نمی شود، امروز جوانان خوش فکر و پخته شده در کوره ی مبارزات سی ساله، می دانند که آزادی جایگاه والایی در لایروبی طویله ولایت فقیه و بازسازی ایرانی آباد و دمکراتیک دارد. این جنبش را با هیچ ترفندی نمی توان خاموش کرد. این جنبش سرکوب شدنی نیست. در راببندی از پنجره می آید. پنجره را بستی از روزنی کوچک هم حضور خود را اعلام می کند. خواست آزادی تعطیل بردار نیست. آبروی استبداد در کشور ما رفته است و آینده ای ندارد. مردم تشنه آزادی این بار می دانند چه می خواهند و که را نمی خواهند.
برای من که سال ها به انتظار چنین روزهایی جنگیده ام، نوشتن در رده دوم قرار می گیرد. امروز باید حرف ها را در خیابان فریاد زد. تازه اگر می خواستم بنویسم از چه باید می نوشتم. مگر ندا با چشمان بازش جهان را ننوشت؟ مگر سهراب، کیانوش، اشکان،ترانه و محسن با خون خود پایان نامه ی استبداد و خشونت اسلامی را ننوشتند. در برابر پدری که خون فرزندش را به جلادان می فروشد و در کنار کاسبان مرگ و میر و شکارچیان فرزندش به سوگواری می نشیند ، قلم چه دارد که بگوید. در برابر بی شرمی و بی آزرمی دکانداران دین که در روز روشن آدم می کشند و شکنجه می دهند و شب در اخبار سراسری منکر آن می شوند، چه دارم که بگویم. در برابر ابله ترین انسان جهان که آبروی نداشته نظام برایش از جان فرزندان مردم با ارزش تر است، ادبیات به زانو در می آید. احمدی نژاد، خامنه ای و بادمجان دورقاب چین هایشان روزی صد کتاب طنز تلخ برای ملت می نویسند.
این ها که گفتم به این معنا نیست که ننویسیم. من باز هم خواهم نوشت. همواره تا چشم دیدن دارم تجربه هایم را با دیگرانی که دوستشان دارم، تقسیم خواهم کرد. حتی روزی که ایران آزاد شود ، باز هم خواهم نوشت. نقد هیچ گاه پایان نمی پذیرد، چنان که پرسش ها و کندوکاوهای ما هیچ گاه تمام نمی شوند. گاهی وقت ها باید حرف ها را در خیابان زد و بغض های فرو خورده را در کنار مردم گریه کرد. باشد که ما هم روزی مثل مردمان آزاد روی زمین بتوانیم آن گونه که دوست داریم بیاندیشیم، بیان کنیم و زندگی کنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر