چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۴

بیماری

چندیست که نمی نویسم. یعنی روحیه اش را ندارم. بیمارم. هم روانم در بند است و هم جسم ام توان کشیدن این بار گران را ندارد. نخست کمر دردهای مزمن و طاقت فرسا و سپس بیماری های رنگارنگ. شاید هم کمی خودم را باخته ام . شاید برای خودم ناز می کنم و یا این جوری خودم را برای خودم طفللکی جا می زنم. نمی دانم. اما آن چه که می دانم ناتوانی و رنج است. دست به نوشتن نمی رود. بار دل زیاد است اما. بگذریم می خواستم بگویم که عشق من به نوشتن و به ویژه وب لاگ نویسی هم چنان سر جایش هست و روز به روز بیشتر هم می شود. خیال ورتان بر ندارد که آمده ام وداع بگویم . نه . که آمده ام بگویم زنده ام و به عشق شما عزیزانم می خواهم بیشتر زنده بمانم. کار من به گونه ایست که شبانه روز با بیماران سرطانی سر و کار دارم و می دانم که زنده گی چه ارزش بزرگی دارد و از آنها درس های بسیاری آموخته ام. اگر چه در کشور ما متاسفانه آدم بیمار را مرده حساب می کنند، اما یاد گرفته ام که خود بیماران چگونه برای یک ساعت بیشتر زنده ماندن تلاش می کنند. آری من با انسان هایی که مرگشان را با تاریخ به آنها می گویند سر و کار دارم. واکنش انسان ها در برابر خبر مرگ زودرسشان را دیده ام. واکنش هایی که یکی از آنها مثل دیگری نیست. همه جورش را هم دیده ام . پیر را جوان را بچه را . واکنش ها بسیار متفاوت است. یکی آن چنان روان پریش می شود که همین روان پریشی او را پیشاپیش می کشد . دیگری با ظاهر خونسرد اما با درونی پر آشوب و غوغا به مرگ می نگرد و یکی هم با داد و فریاد و فحش به زمین و آسمان. همه جورش را دیده ام. اما بدترین برخورد با بیمار بازپس گرفتن نقشی است که او در اجتماع بازی می کند. مثلا امروز استاد دانشگاه است و پس از بیماری می شود « طفلک فلانی » . جامعه ما بیمار را پیشاپیش می کشد. بگذریم آمدم بگویم که من هم به نوعی بیمار شده ام. اما به هیچکس اجازه نخواهم داد که نقش وب لاگ نویس را از من بگیرد. نقش های دیگرم را فعلا دارم. این یکی اما نقش عشق است. یا شاید خود خود عشق.

هیچ نظری موجود نیست: