نوروز مرا به سرزمین یادها می برد. سرزمین گذشته های دور و گمشده. سرزمین کودکی. روزگاری که چند روز مانده به سال نو مدرسه را تعطیل می کردیم و به انتظار نو شدن سال به شوق و ذوق با کودکان هم سال محله روز را به شب می رساندیم.
نوروز در یاد من همواره با شادی و رنج و تلخی و شیرینی آمیخته شده است. شادی گرفتن اسکناس های نو از لای کتاب حافظ در دستان پدر و دیدار خویشان در شهرها و دیارهای دیگر. شیرینی بوسه های پر مهر عمو، خاله، دایی و عمه ها و اقوام مادری و پدری و احساس همبستگی و شادی دسته جمعی. چهارشنبه سوری در کوچه و در کنار همسایه گانی که می توانستی در هنگامه ی نیاز دست یاری به سویشان دراز کنی. لذت بستن طناب به درختی کهنسال و نشستن در تاب سیزده بدر، در دنیایی که مرزهایش چندان بزرگ نبود. دنیای کودکی.
نوروز تلخ هم بود. آشنایان کم دستی که سفره ی کوچک شان را به سختی می انداختند یا اصلا سفره ای نداشتند. تلخی نگاه بچه هایی که به نام « بی بضاعت » از صف مدرسه بیرون کشیده می شدند و به آنها از سوی « شاهنشاه آریامهر» کت و شلوار عیدی می دادند و نمی فهمیدند که این کودکان بیچاره از این تحقیر علنی چه رنجی می کشند. بزرگتر که شدیم. جهان هم گسترده شد و آگاهی هم آمد. کتاب هایی را که با پول عیدی خریدیم باعث شدند که سرمان بوی قورمه سبزی بگیرد و از راه راست بیرون شویم. چشممان به جهان گرداگردمان باز شد و تلخی و رنج دیگران را باز شناختیم. با جنگ ویتنام و نهضت های ضد جنگ آشنا شدیم و با فلسطینی ها سرود خواندیم و دل مان را با چریک های آمریکای لاتین گره زدیم. شور بود و هیجان و اندکی آگاهی. هر روز خبرهای هولناک کشته شدن مبارزین فدایی و مجاهد را می شنیدیم و نوروزها تلخ تر و تلخ تر می شدند. چه نوروزی تلخ تر از نوروز پس از سیاهکل. کم کم خودمان هم به این صف در آمدیم و در دلهره همیشگی شریک شدیم. پس از اعدام گلسرخی و دانشیان دیگر شادی سال های نو رنگ باخت و فکر کردم که دنیا به آخر رسیده است و دیگر هیچ نوروزی نتواند لبخند شادی را به لبانم بازآورد.
تا بهمن پنجاه و هفت بیاید و رفقا دسته دسته از زندان آزاد شوند و شاهد همبستگی بی نظیر مردم شوم. مردمی که فکر می کردم به خواب ابدی فرو رفته اند. زیباترین صحنه های را در آن سال دیدم و نوروز پنجاه و هشت بهترین و شیرین ترین سال نو همه عمرم را تجربه کردم. با شادی این که دیگر بدون ترس و دلهره می توانم هرکتابی را که دوست داشته باشم بخوانم و درباره هر چیزی که به ذهنم رسید با دیگران به بحث بنشینم. اما چه کوتاه بود آن شادی و چه تلخی و رنجی که در پشت آن لحظه زودگذر خود را نهان کرده بود. از آن پس نوروز چیزی نبود جز جنگ، درگیری خیابانی، کشتار و سرکوب و آزار کسانی که چیزی جز خمینی و دارو دسته دزدش می اندیشیدند. . از آن پس نوروز همواره رنج بوده و تلخی. چه نوروزهایی که در داغ عزیزان اعدام شده و یا کشته شده در کوچه و خیابان به سر نرفت. چه سوگ ها و مرثیه هایی که چون زخم ابدی در دل نشست و التیام نیافت.
بازمانده گان روزگار غریبی که به سر آورده ام هر کدام در گوشه ای از جهان پراکنده شده اند و امروز که با شما عزیزانم سخن می گویم ، همگی در آستانه سال نو تنها مانده ایم. تنها.
۱ نظر:
رفیق پولاد عزیز تو تنها نیستی
هیچ وقت نتها نبودی
گور پدر مرزها و دیوارها و فاصله ها ..همین که قلبها مون با هم هست بدون که هیچوقت تنها نیستی ... به یاد نوروز لعنتی سال 61 بند 209 ...گلی گریه ام گرقت ... داشت کم کم یادم میرقت که نوشته تو رو خوندم و اشکهام سرازیر شدن .... 13 سالگی من با چه خاطرهای تلخی تموم شد
شاد باشی دوست من
این روزها هم میگدره فقط بدون که هرگز تنها نیستی
ارسال یک نظر