پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۳

رنج زمانه

چند روزی نبودم. یعنی بودم اما حضور نداشتم. روانم اینجا نبود. تنها جایی بود که فکر نمی کردم بتوانم بیایم و با شما باشم. یکی از دوستان دوست داشتنیم را از کف نهادم. درست جلوی چشمانم جان پر مهرش را از دست داد و مرا با جهان تنها نهاد و رفت. مرگ تنها واقعیت زندگیست. سایه ی ماست ، اما مرگ دوست باور نشدنیست. نمی دانم چرا انسان مرگ آنها را که می شناسد سخت تر باور می کند و گرنه مرگ که کم نیست در این دنیای گهی که ما داریم در آن میزییم . بگذریم. این هم می گذرد مثل مرگ بیژن ، محسن، حمید، سیامک، همایون و... این نیز می گذرد. تا نوبت ما کی بیاید.
بگذریم عزیزان . نبودم. آمدم دیدم که کانون دارد پا می گیرد. ریشه می زند و می بالد. پس اگر به کار با دیگران اعتقاد داریم و وبلاگ را برای این نساخته ایم که خودمان را از دیگران جدا کنیم و سرکارمان نگذاشته اند که وبلاگ بنویسیم برای وبلاگ و می خواهیم از این راه هم به اندیشه دمکراسی و آزادی و دادگری و حقوق شهروندی و انسان و زندگی یاری رسانیم و هم صدای مستقل خودمان را داشته باشیم . برویم و رای بدهیم

هیچ نظری موجود نیست: