چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۳

با خویشتن در جنگم

دریدا هم درگذشت و جهان یکی از منقدان انسان دوستش را از دست داد. در سال 1930 در الجزایر زاده شد. 1949 برای ادامه دانش آموزی به فرانسه آمد . تا چند روز پیش سرشناس ترین و پرخواننده ترین فیلسوف فرانسوی زبان بود. دریدا را بیشتر به سبب انقلاب روشنفکری او - « ساختار شکنی » - می شناسند. مدار تفکر فلسفی او را می توان در گفتمان های بی پایان و آشتی ناپذیر او با « متافیزیک » غرب گزیده کرد. گفتمان های او که در برگیرنده نقد فلسفی جهان معاصر، حق فلسفیدن ، برابری و برادری انسانها، رسانه های همگانی ، تروریسم و اتحاد اروپا بود ، تاثیر به سزایی در اندیشه های انتقادی اروپا داشته و دارد
دریدا با کتاب « اشباح مارکس » پا به میدان چالش های سیاسی عصر خود نهاد. او در این کتاب – که با استقبال فراوانی از سوی روشنفکران روبرو شد – ستایشگران لیبرالیسم اقتصادی را به نقد می کشد و بررسی و تحلیل مارکس از جامعه سرمایه داری را هنوز معتبر و زنده می خواند
سازمان گری سیاسی دریدا هنگامی به اوج خود رسید که در ماه می امسال همراه با یورگن هابرماس بیانیه ای را برای وحدت اروپا منتشر کردند. آنها در این بیانیه خواستار اروپای دیگری شده بودند. اروپایی که به حقوق بشر ، آزادیهای سیاسی و دادگری و عدالت اقتصادی احترام بگذارد و به عنوان نیرویی صلح دوست و متحد در برابر نیروهایی که جهان را به تک قدرتی تهدید می کنند ، بایستد. او تا آخرین دقایق زندگی اش برای اروپای نوین مبارزه کرد.
در اینجا فرازهایی از آخرین مصاحبه او را که چند روز پیش در لوموند روزانه به چاپ رسیده بود می آورم . این مصاحبه توسط ژان بیرنبام – که خود فیلسوف و روزنامه نگار لوموند روزانه است – انجام گرفته

پیمان های سازمان ملل و ترکیب آن می بایست دگرگون شوند و مرکز آن تا حد امکان به جایی دورتر از نیویورک انتقال یابد
من هرگز زیستن را نیاموختم. هیچ گاه ! آموزش زیستن می بایست دربرگیرنده ی یادگیری مردن هم باشد. پذیرش مطلق میرندگی.بدون آمرزش ، رستاخیز یا نجات بخشی از سوی مذهب.... از همان دوره افلاطون این پیام کهنسال فیلسوفان بوده است : فلسفیدن یعنی آموزش مردن. من به این حقیقت ایمان دارم ، بی آنکه خود را به آن تسلیم کنم. من پذیرش آن را نیاموخته ام. مرگ را می گویم. ما زندگانی هستیم که به ما مهلت داده اند. اگر از زاویه جغرافیای سیاسی به کتاب « اشباح مارکس » بنگری این حقیقت در مورد میلیارد ها موجود زنده – انسانها و حیوان ها – صادق است . کسانی که در جهانی با نابرابری های گسترده تر از همیشه ی تاریخ ، از دستیابی به سطحی ترین « حقوق انسانی » بازداشته می شوند. حقوقی که دویست سال از پدیداری آن می گذرد و همواره نوتر و گسترده تر می شود. از همه اینها گذشته آنها را از زیستن یک زندگی که ارزشش را داشته باشد ، محروم کرده اند . آری من هم چنان در برابر دانشی که مردن را می آموزد ، نا آموختنی ام . در این زمینه هنوز نه به جایی رسده ام و نه چیزکی یاد گرفته ام. مهلت من دارد با ریتمی افزاینده به پایان می رسد. این را حس می کنم. چرا که من هم مانند دیگران مالک مرده ریگی هستم که همان اندازه چیزهای خوب دارد که چیزهای وحشتناک. از آنجایی که اکثریت اندیشه گرانی که من به آنها دلبسته ام ، درگذشته اند ، بامن مثل بازمانده رفتار می شود. آخرین نماینده ی یک نسل. دهه ی شصتی ها. این موضوع میل اعتراضم را بیدار می کند و هم زمان احساس شورش را در من بر می انگیزد. که البته کمی مالیخولیائیست

از همان آغاز کار نویسندگی ام به شدت ایده ی اروپا- مرکزی ( به گونه ای که در مدرنیته بیان شده ) را مورد انتقاد قرار داده ام. مثلا در آثار والری ، هوسرل و هایدگر. بسیاری به درستی ساختارشکنی را به عنوان بی اعتمادی من به ایده ی اروپا-مرکزی قلمداد کرده اند. اگر این روزها می گویم « ما اروپایی » ها ، تنها در رابطه با رشد و توسعه اجتماعیست و بیان یک ایده کاملا متمایز است ..... در جغرافیای سیاسی امروز ما می توانیم برای یک اروپای دیگر با هم متحد شویم ( این آرزوی قلبی من است ) . متحد در برابر سیاست سرکردگی طلبانه آمریکا ( ولفویتز، چنی ، رامسفلد و دیگران ) و همچنین دین سالاری عربی / اسلامی که تهی ازاندیشه روشنگرانه و آینده ی سیاسی اند
هنگامی که به گذشته ام می نگرم، احساس می کنم بسیار خوشبخت بوده ام. من لحظات تلخ و شیرین زندگی ام را دوست داشته ام و همواره به خوبی از آنها یاد می کنم. هرچند این یادها مرا به سوی اندیشیدن به مرگ و خود مرگ پرتاب می کنند ، اما آنها در گذشته مانده اند ، پایان یافته اند

هیچ نظری موجود نیست: