عزیزان من ! قربان شکل ماهتان بروم. من از شغل شریف خود با قلبی آکنده از اندوه و درد کناره گیری می کنم. آدم وقتی به یک نقطه معینی در زندگیش می رسد که درجا زدن شاخص اصلی آن است، باید در کار خود دگرگونی ایجاد کند و راه دیگری را برگزیند. من که جای خود دارم.
چرا من که آفریننده گیتی ام می خواهم از کار خود دست بکشم؟ نگران نباشید. شما را بی پاسخ نمی گذارم. راستش را به خواهید شما هیچ ارزشی برای کارهای من قائل نیستید . اصلا مرا جدی نمی گیرید. با دست مرا به سوی خود می کشانید اما با پا از خود دور می کنید. من شما را آفریدم. زن و مرد را آفریدم. اما چه سود؟ بگذارید از زنان به گویم. آیا به راستی آفریده کاملی نیستند؟ عیبی در ساختمان تن زن انجام داده ام؟ خودتان را به خریت نزنید. کلاهتان را قاضی کنید. زن شاه کاری بی نظیر ، لطیف و سرشار از هوش و توانایی نیست؟ بی شک پاسخ درونی شما آری ست. پس چرا این زیباترین هنر مرا زیر چادر پنهان می کنید؟ چادر!! چقدر یک آفریده شده می تواند به آفریدگارش بی احترامی روا دارد که شما بر من روا می دارید؟ کدام هنرمندی می تواند ببیند که دوست دارانش شاه کار هنری او را چادرپیچ می کنند که کسی نتواند آن را ببیند؟ اگر چه زن بهترین اثر هنری من است، اما مردان را نیز زیبا آفریده ام. خجالت نمی کشید هنگامی که بخشی از این اثر مرا آن هم در کودکی می برید و تا آخر عمر ترس در دل آفریده من می اندازید؟ بگذریم که بخشی از شما دختر بچه ها را هم به این روز می اندازند. این مسخره بازی ها چیست که به نام من بیچاره انجام می دهید؟
خود را مردان دین و پسران من می نامید، اما کارهای من در چشم شما ناقص و ناتمام است و وظیفه دینی می دانید که آن را به کمال برسانید. ابلهان هیچ فکر کرده اید که چه توهین بزرگی به من روا می دارید؟ شما را مغز دادم تا با آن بیاندیشید. چگونه به خود اجازه می دهید که گمان برید من نمی دانم انسان چطوری باید باشد؟ خیال می کنید جنس نامرغوب تولید کرده ام؟ کاسه داغ تر از آش شده اید؟
از همه مسخره تر این چیزهایی است که به نام کتاب های من انتشار می دهید. بابا من خدا هستم ، داستان نویس که نیستم. اگر بودم که یک کتاب هم برای شما زیادی بود. من از همین جا اعلام می کنم که این انبوه کتاب هایی که نوشته شده کار من نیست و هیچ گونه مسئولیتی در قبال محتویات این کتاب ها و حوادثی که به بار می آورند به گردن نمی گیرم.
آفریده های مرا به جرم دگراندیشی به زندان می افکنید و در یک هفته صدها تن از آنان را به نام من به جوخه های اعدام می سپرید و کک تان هم نمی گزد. چه کسی به شما اجازه داده است که دست به این وحشی گرها بزنید؟ اگر من آفریننده ام ( که روزی هزار بار می گویید) پس شما چه کاره اید؟ شما حتی برای مستراح رفتن ملت آداب و رسوم اختراع کرده اید. در کدام یک از کتاب هایی که به نام من منتشر کرده اید، چنین آدابی ذکر شده است؟ این دو چهره گی خودتان را به خنده نمی اندازد؟ از بام تا شام دروغ می گوئید، خالی می بندید، کلاه سر ملت می گذارید، مردم را به صلابه می کشید، بعد از من طلب آمرزش می کنید؟
گفتن این حرف ها یاسین خواندن است. من دیگر نیستم. از اول مهر ماه سال 1386 از کار کناره گیری می کنم و دیگر خدای شما نیستم و خودم را از حافظه شما پاک می کنم. خیال نکنید بلد نیستم برای این کار تمرین بسیار کرده ام. به سخت افزار مغزتان خواهم آمد و با فشار دادن دکمه دیلیت تمام اطلاعاتی را که از من دارید، از حافظه تان بیرون می ریزم. پس یادتان به ماند از اول مهر سال 86 آزادید. آزاد و رها. هر غلطی دلتان خواست بکنید. آزادید!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر