جمعه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۳

نبودم اما هستم

رفته بودم مسافرت و دیدن دوستان. دوستانی که سالها ندیده بودمشان . بهتر است بگویم گمشان کرده بودم و یا نگذاشته بودند که ببینمشان . حیف که سفر کوتاه بود و جانکاه. کوتاه برای اینکه تا آمدم خوش و بشی با آنها کنم و یادمان های روز های نوجوانی را با هم مرور کنیم ، تعطیلات تمام شد و ما می بایستی هر کدام بر گردیم سر زندگی روزمره . به هر حال همان یکی دو روز هم غنیمتی بود بس گران در راه برگشت هم این شعر از نظرم گذشت که برایتان یادداشتش کردم . ما همه به نوعی شاعریم . تنها می ماند آن که بتوانیم تصویرهای ذهنی امان را با واژه های زیبایی بر روی کاغذ بیاوریم تا دیگران هم از آن لذت ببرند
هر بار که به تو عشق می ورزم
آنجایند
مرگ و زندگی
صبح  آفتابی
شب تیره
بهشت
گورستان

هیچ نظری موجود نیست: